امروز اصلا حال جالبی ندارم. از یه کوچه ای رد شدم که یه واحد از آپارتمانهاش رو اجاره کرده بودیم دو سال قبل. من اونموقع مغازه داشتم و تنها روز تعطیلم، جمعه بود. صبح زود روز جمعه همراه مادرم رفتیم برای نظافت خونه. خیلی هم کثیف بود و احتیاج به نظافت اساسی داشت. وسط روز براش پیام سلام و احوالپرسی فرستادم. جوابش این بود: روز جمعه مسخره کردی ما رو؟

خونه که اومدم بهش گفتم برای چی این رو نوشتی؟ گفت: یه روز جمعه خونه ای با هم صبحانه بخوریم!!!!!!!! گفتم جای اینکه از من و مادر بیچاره ام که همش داره جور ما رو میکشه تشکر کنی و برای کمک بیای، یه چیزی هم طلبکاری از من؟

در همه­ی موارد زندگی اینطور بود. همیشه طلبکار بود هیچ وقت یار و همکار نبود. برای عروسی خواهرش که قرار بود تو تالار برگزار بشه و اصلا هم قبلش مهمان نداشتن تو خونه پدرش، 3 روز مرخصی گرفته بود، اما برای هیچ کدوم از اسباب کشی ها حتی یک ساعت مرخصی نگرفت. بارها پیش اومد خواهرش یا فامیلاش اومدن منزل ما و ایشون به قول خودش یا جیم شد یا اجازه گرفت زودتر از موقع اومد خونه اما هیچ وقت برای من چنین کاری انجام نداد. برای من همیشه عجله داشت. همیشه توقع داشت وقتی گفت آماده شو مثلا بریم جایی من آماده باشم دم در بایستم تا این کار رو نمی کردم شروع می کرد به وقت تلف کردن و یه دفعه داد بیداد می کرد میگفت تو آماده نبودی من منتظر تو بودم. می گفتم تو که هنوز لباس نپوشیدی می گفت اول تو باید لباس بپوشی آخه من گرمم می شه!!!!!!!!!!!!! جالبه لباس کی بیشتره آقایون یا خانمها؟ و ضمن اینکه اگه من اهل آرایش و ست کردن لباس و ... بودم حق داشت اما من اصلا اهل این چیزها نبودم یعنی پول ست کردن لباس رو نداشتم که اهلش باشم. آرایش رو هم که هردو دوست نداشتیم.

درد کارهایی که کرده، نیش حرفهایی که زده هنوز برام حتی کمرنگ نشده.

**************************

بالاخره بعد از تحقیق و پرس و جو و نشست با چند وکیل، یکی از وکلا رو انتخاب کردم که کارهام رو انجام بده. البته نیازی به وکیل نبود چون جدایی قراره توافقی باشه اما من انقدر روحم آزرده  و خسته بود حتی نمی تونستم خواسته هام رو به همسرم بگم. یه روز فهمید وکیل گرفتم برام پیام فرستاد که اگه چیزی به نفعم نباشه قبول نمی کنم. اگه اون توافقی که با هم حرف زدیم رو بخوای چیزی بهش اضافه کنی نمی­پذیرم. با هزار بدبختی راضیش کردم بیاد با وکیل حرف بزنه. اومد ولی انقدر عصبی بود که 10 دقیقه بعد از اومدن به دفتر وکیل یه دفعه با عصبانیت از جاش بلند شد که من نمیتونم اینجا منتظر باشم. منشی بیچاره چون این وضع رو دید سریع رفت به وکیل گفت وکیل هم مراجعه کننده قبلی رو فرستاد بیرون و ما رفتیم داخل. من از وکیل خواسته بودم بهش بگه حضانت بی قید و شرط دخترم رو به من بده و شرط ازدواج نذاره. ولی قبول نکرد. گفت امکان نداره و ...

تو راه برگشت بهش گفتم چطور تو داری ازدواج می کنی اما برای من شرط می ذاری؟ گفت نه شرط نمی ذارم بچه رو از الان بده من و تو هم برو دنبال زندگیت. گفتم من که مثل تو نیستم.

گفت نه من نمی تونم اجازه بدم یه مرد غریبه بیاد بالا سر دختر من. گفتم چطور تو داری میری بالاسر دختر 15 ساله ی مردم؟ گفت من فرق دارم من به خودم اطمینان دارم اما به هیچ کس جز خودم نمی تونم اعتماد کنم . (کافر همه را به کیش خود پندارد... )

بهم می گفت تو خونه ای که قراره در آینده داشته باشم، دخترم یه اتاق برای خودش داره. من می خوام دخترم رو المپیکی کنم براش برنامه دارم. تازه اون خانم میگه همین حالا هم بچه رو بیار من نگه می دارم. بهش گفتم تو به فکر بچه هستی تو برای بچه برنامه داری؟ تو بفکر خودت و خوشی های خودت هستی فقط و فقط. گفت معلومه که هستم من باید اول خودم خوش و خوشبخت باشم تا بتونم بچه ام رو خوشبخت کنم!!!!!!!!!!!!!! از کجا معلوم بچه پیش تو بمونه شاید نتونه تو رو تحمل کنه و بیاد پیش خودم. و بعد گفت شهرستان ما که زیاد دور نیست حالا می شنوی و می بینی که چقدر خوشبخت می شم. (کلا از خود راضی و خودپسنده و این حرفاش هم نشونه همون اخلاقشه هم خودش اینطورن هم خانوادش این خصلت رو دارن) خلاصه خیلی هارت و پورت کرد و طبق معمول من رو مقصر همه چی دونست. می خواست با حرفاش بیشتر دلم رو بسوزونه. آخر حرفاش گفتم فقط این رو بدون آه من و بچه ام تا قیامت همراهته.

روز بعد تلفنی با وکیل صحبت کردم گفت تصمیمت رو بگیر درباره توافق و بعد بیا برای دادخواست.

با خانواده ام مشورت کردم اونا گفتن تصمیم با خودته ما فقط می خوایم تو آرامش داشته باشی این شرطش تو رو اذیت نمی کنه؟ گفتم من که حالا حالاها قصد ازدواج ندارم بعدها هم بچه بزرگ میشه به حرف این نیست. دادگاه اختیار رو به بچه میده. و خلاصه دوباره مشورت با وکیل و تصمیم نهایی این شد که به وکیل مراجعه کنم و دادخواست تنظیم بشه.

روزی که برای نوشتن دادخواست قرار بود برم داشتم لباسم رو میپوشیدم که اومد صورتم رو بوسید، من می لرزیدم گفت چیه انقدر سختته؟ چیزی نگفتم. خواست بغلم کنه گفتم این چه کاریه؟ گفت دلم تنگ شده برات گفتم تو که دل کندی دیگه چرا دلتنگی؟ گفت کی گفته من دل کندم؟ هیچی نگفتم. و سعی کردم زودتر لباسم رو بپوشم. بعد گریه اش گرفت و رفت تو رختخوابش سرش رو کرد زیر پتو و شروع کرد به بی صدا گریه کردن. من هم اصلا تحمل این حالت رو نداشتم گفتم الان این حالتت یعنی چی؟ مگه خودت همین رو نمی خواستی. هزار بار ازم خواستی توافقی جدا شیم من بخاطر بچه نپذیرفتم حالا که این ماجرا باعث شد بپذیرم این کارهات چه معنی ای داره؟ با همون حالت گفت هیچی برو. انقدر حالم بد بود که ماشین رو سر کوچه گذاشتم و با ماشین خطی رفتم دفتر وکیل. تمرکز نداشتم که رانندگی کنم. وقتی همکار وکیل ازم اسم دخترم رو پرسید بغضم ترکید. تو خونه هم وقتی نگاش میکردم گریه می کردم. دست خودم نبود. با همه ی ظلمهایی که همسرم بهم کرده بود برای اون هم بغض می کردم و احساس دلتنگی داشتم.

رسیدم خونه انقدر داغون بودم که فقط خدا می دونه. دخترم گفت بابایی شما دارید چه کار می کنید؟ من متوجه شدم. من گوشم به حرف بزرگترها هست!!! با این حرفاش بدتر شدم. دلم میخواست برم تو یه صحرایی داد بزنم از ته دلم ضجّه بزنم و خدا رو صدا کنم و خالی بشم. برام چای نبات آورد و به زور به خوردم داد. طفلک اومد انقدر خوشحالی کرد گفت مامانی تو رو خدا از بابام خوشحال شو.

بهش گفتم ببین حال بچه رو. بخاطر اون میخوام پا رو دلم بذارم و این چند روز آخر که هستیم رو دوستانه باشیم. دیگه گریه امون نداد و حرفی نزدم.

اونشب وکیل گفت دادخواست رو بده همسرت امضا کنه و بیار. فردای روزی که دادخواست نوشتم بردم دادم به همسرم. امضا نکرد گفت از فرداشب شیفتم عوض میشه. شب کار می شم و شاید این آخرین شبی باشه که خونه ام. تلخ تر از اینش نکن بهم امشب رو مهلت بده. چیزی نگفتم و دخترم رو بردم بخوابونم. صدام کرد و گفت میشه یه لحظه بیای؟ رفتم ، گفت اگه میشه و برات ممکنه وقتی دخترم خوابید حتی اگه خواب بودم بیا کنارم.

این جمله اش باعث شد که اصلا خوابم نبره. مثل همیشه که زود دلم میسوخت براش رفتم دیدم خوابه. برام سخت بود اما بالاخره این همه سال باهم زندگی کرده بودیم کنارش خوابیدم. یه مدت کوتاهی که گذشت بیدار شد و مثل آدمایی که قراره دیگه همدیگه رو نبینن شروع کرد به بوسیدن من. هنوز هم نمی دونم بوسیدنش از روی هوس و ... بود یا نه اما به هرحال برای اینکه پیش وجدان و خدای خودم در آینده آسوده باشم، این کار رو کردم. و خواستم تا لحظه ی آخر کوتاهی ای نکرده باشم.

ظهر هم که از سر کار اومد اصرار کرد که بیا با هم غذا بخوریم. وقتی دخترم دید من حرف پدرش رو گوش کردم اومد بوسم کرد و گفت آخ جون مامان از بابایی خوشحال شدی؟؟ وای که جگرم سوخت از این حرفش. اما خود خدا می دونه که محبت این آدم مقطعیه و اینکه من چقدر بهش فرصت دادم. و وقتی ازش نا امید شدم رو خودم کار کردم و سعی کردم تغییر کنم. تغییر هم کردم هرچند درونم داغون شده بود اما با خودم میگفتم بخاطر بچه هم شده باید تحمل کنم. اما همه چیز داشت یکطرفه پیش می رفت و  آخرش به اینجا ختم شد. به جایی که طرف علنا و حتی در خصوصی ترین وقتی که ممکنه دو تا همسر با هم داشته باشن حرف از یه زن دیگه بزنه و با گستاخی و بی رحمی قلبی اما طوری که بخواد سرم رو شیره بماله (نه با خشم و عصبانیت با نرمی زبون) بهم بگه تو رضایت بده من اون رو هم داشته باشم و من هربار خودم رو به خریت زدم و گفتم با محبتم بالاخره از سرش می افته اما نه تنها اینطور نشد بلکه در حضور خودم طرفش بهش زنگ زد و وقتی بهش گفتم چرا می خندید و می گفت من که گفته بودم بهت !!!! به همین راحتی له ام کرد و من اینبار دیگه نتونستم طاقت بیارم و حجت بر من تمام شد که این شخص دیگه ارزش همراهی و همسری و حتی پدری رو نداره.

بالاخره بعد از دو سه روز امضا کرد. گفت وقتی میری مواظب باش. گفتم ماشین نمی برم یعنی هرباری که رفتم نبردم تمرکز ندارم. گفت: خودم می برمت پیش وکیل. وقتی دادخواست رو دادیم تو راه سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین که از پشت بغلم کرد. کیفم روگرفت و تا جای پارک ماشین همینطور بغلم کرده بود. انگار یه فلاش بک به گذشته زده باشم یاد چند ماه قبل افتادم یه روز مریض شده بودم حال خیلی بدی داشتم تا نزدیک ظهرتحمل کردم اما دیگه طاقت نیاوردم  و آدمی مثل من که کلا کم به پزشک مراجعه می کنم و بیماری رو جدی نمی گیرم، بهش گفتم من رو ببر درمانگاه نمی تونم رانندگی کنم. انقدر تو راه غُر زد که الان نزدیک اذانه، نماز دیر میشه. عصبانی شد خلاصه کاری کرد که وقتی دکتر فشارم رو گرفت و خواست برام سرم بنویسه از ترس طول کشیدن سرم و غرُ زدنهاش گفتم سرم ننویسید سعی می کنم مایعات بیشتر مصرف کنم.

حالا بغلم می کنی؟ حالا که له ام کردی و خُرد شدم؟ صدای خرد شدن سلول به سلول بدنم رو شنیدم؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟

خونه که رسیدیم کلا مهربون شده بود. یه روز وکیل تماس گرفت و گفت یه مبلغی رو واریز کنید و منتظر تماس من باشید که شما رو به بهزیستی معرفی کنم. و چون من وکیل گرفتم هزینه با من بود.

از اون روز همش سعی می کرد من رو منصرف کنه. بهم گفت کاش تو ماه رمضون باهام دعوا نمی کردی. این ماجرا از ماه رمضون تا حالا پیش اومده. دیگه هرچی میگفت سعی می کردم سکوت کنم.

انقدر سردردهای شدید داشتم که گاهی از بینیم خون می اومد. مدام تو خونه افتاده بودم. هر روز یه جمله ای میگفت که معنیش این بود که این کار رو نکنیم. یه بار هم برام پیام داد که خواهشا من رو نفرین نکن آخه یکبار در حق کسی نامردی کردم هنوز دارم از نفرین اون بلا می کشم. گفتم نفرین نمی کنم اما نامردی که در حق من و اون طفل معصوم کردی بدترین نوع نامردیه و ما داریم تاوان اشتباهات تو رو پس می دیم.

یه شب گفت بیا بریم یه جای دور زندگی کنیم یه استان خیلی دور مثلا هرمزگان چه میدونم زاهدان .....

گفتم نه آزموده را آزمودن خطاست.

در دلم گفتم تو که میگی همه ی تقصیرها با منه. از نظر تو که من اهل جار و جنجال و جنگجو بودم. تو که میگی عامل همه ی مشکلات  من هستم، پس چرا داری پا پس می کشی؟

با همه این حرفاش حتی یکبار اظهار پشیمانی از ارتباطش نکرد و من مطمئنم این تغییر رفتارش مقطعیه مثل اوایل ازدواجمون که بخاطر ترسش از اینکه من رو از دست بده همین کارها رو می کرد اما بعد مدت کوتاهی دوباره همون می شد با این تفاوت که اون موقع خیلی از چیزها رو، رو نمی کرد و حواسش بود اما بعد از به دنیا اومدن بچه خودش رو کم کم نشون داد و همه چی رو، رو کرد. با خودش فکر می کرد من بخاطر بچه همه جور آزاری رو تحمل می کنم، زیاد هم اشتباه فکر نکرده بود چون همه جور زجری رو بهم داد و تحمل کردم اما این دیگه به عزت نفسم مربوط بود و نمی شد تحملش کرد.  

ببخشید پستها طولانیه

  

 

 

 

 

 

 

 

در گیر و دار مسائل حقوقی متوجه شدم که چقدر ما زنها در ایران و خصوصا در شهرستان های کوچیک حقمون خورده میشه. یکی از آشناهام که مسن هم هستن و دبیر بازنشسته ان و مشکل من رو داشتن بهم توصیه کردن که توافقی تمومش کن چون در رفت و آمد به دادگاه پیر خواهی شد. میگفت شوهرم با زن شوهردار ارتباط داشت. همه ی شهر این ماجرا رو می دونستن من 4 سال تحملش کردم بعد برای طلاق اقدام کردم. با این حال 6 سال طول کشید تا بتونم جدا بشم. حتماً سعی کن توافقی اقدام کنی. یکی دیگه از دوستان هم که توافقی جدا شده بود اون هم مثل من یه دختر کوچولو داشت و هسرش بهش خیانت کرده بود. اون میگفت من یه دفتر کار داشتم که 25 میلیون قیمتش بود بدون اجازه من فروختش و من نتونستم ازش بگیرم یعنی عملا باج دادم بهش تا طلاق بدم. با خودم می گفتم خدایا کاش بچه ام دختر نبود. همش تو نمازم دعا می کنم و میگم خدایا ازت خواهش می کنم طعم زجرهایی که من کشیدم هرگز و هرگز دخترم نچشه. در شعار همش میگن زنها رو باید اکرام کرد و ... اما در عمل ما زن ها متاسفانه از حق خودمون محرومیم. البته هستن زن هایی که حاضرن یه کفش آهنی بپوشن و صبر داشته باشن و رفتارهای دادگاه و .... رو تحمل کنن و حقشون رو بگیرن اما امثال من که دوست نداریم پامون به دادگاه باز بشه و روحیه مون طوریه که به آرامش احتیاج داریم نمی تونیم حقمون رو بگیریم. البته من به همسرم گفتم که من شرعاً مهریه ام رو نمی بخشم چون میخوام این قضیه تموم بشه دارم قانوناً این کار رو میکنم. اون هم گفت من می خواستم 14 سکه مهریه ات بکنم، خانواده ام اون 314 سکه رو قبول کردن برو از اونا بگیر. 17 میلیون پول پیش خونه رو بردار و دیگه منت مهریه نذار. در حالی که من کارمند بودم و در این چند سال حدود 20 میلیون کار کردم و همه رو تو همون خونه خرج کردم. همیشه خرج خونه رو می دادم تا ایشون قسط وامهایی که برای پیش پول خونه گرفته بودیم رو بپردازه. حتی گاهی قسط رو هم می دادم. گاهی انقدر کم می آوردیم به خاطر اینکه حقوق همسرم رو به موقع پرداخت نمی کردن و گاهی هر سه ماه نصف حقوقاشون رو واریز می کردن، بارها از همکارام قرض کرده بودم. حدود 6 میلیون سنوات گرفته بودم اما 600 تومنش رو هم خرج خودم نکردم. اونموقع فکر می کردم زندگی هر دومونه باید هر دو تلاش کنیم اما نمی دونستم انقدر بی انصافه و بی ملاحظه. تو این شش سال نه لباس خوب پوشیدم، نه تفریحی کردم نه هیچ وقت ازش چیزی خواستم. اما حالا ازش توقع هر نوع بی انصافی دارم و برام دیگه عجیب نیست. چون دیگه کاملا شناختمش. به هر حال یه روزی خداوند حقم رو ازش خواهد گرفت.   

 

 

 

وقتی رسیدیم خونه شروع کرد به فحش دادن به پدرش. و همش میگفت میرم همونجا تو مغازه ای که کار می کنه می زنمش. چه فحش ها و حرفهایی می زد دلم می خواست گوشام نشنوه. تا حالا این حرفا به گوشم نخورده بود. به همه ی نوامیس پدرش فحش می داد. هوار می کشید. به من فحش می داد و به خانواده و خصوصا مادرم بعد هم رفت بیرون و تا نزدیکای صبح بیرون از خونه بود. صبح شیفت بود. من شروع کردم به اینکه فکر کنم چه کاری باید انجام بدم. متاسفانه بخاطر بلاهایی که سرم آورده بود خیلی حساس شده بودم و دلم نمی خواست برم خونه ی پدرم تا تکلیفم معلوم شه. یکی از دوستام یه خونه خالی داشت. بهش زنگ زدم و گفتم شاید یکی دو ماه به خونه اش احتیاج پیدا کنم اگه می تونه در اختیارم بذاره من هم اگه خواست اجاره اش رو میدم. قبول کرد.

حوالی ظهر بود که دیدم زنگ زده گوشی رو برداشتم شروع کرد به مهربون صحبت کردن که چرا اینطوری میکنی تو عزیزی برای من. گفتم دیدم چقدر عزیز بودم. گفت انقدر چرا شلوغش می کنی خب من اسم تو رو هم تو گوشیم عشقم ذخیره کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!! موندم تو خلقت خدا. در وجود یه آدم چند مدل شخصیت و چقدر حماقت ممکنه وجود داشته باشه؟

گفتم صدسال نمی خوام باشی که اسمم رو عشقم ذخیره کنی. همه چی دیگه تموم شد. یه خورده سعی کرد با نرمی و مثلا نازکشی قانعم کنه. گفت حالا یه ناهار خوشمزه درست کن من خیلی گشنمه. دلت میاد من گشنه باشم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم دیگه اون آدمی که انقدر بهت محبت می کرد، مُرده. دیگه تموم شد اون زمانی که بدترین بحثها اگه میشد باز بهترین غذا رو برات درست می کردم. تو لیاقت محبت من رو نداری. دیگه میخوام بشم مثل خودت. دیگه زهر به خوردت میدم همونطور که تو زندگیم رو مثل زهر، تلخ کردی.

اون روز وقتی اومد خونه و دیدمش بی اختیار حالت تهوع بهم دست داد و چندین بار بالا آورده بودم. و تا غروب افتاده بودم. بالاخره غروب گفت: چیکار میخوای بکنی؟ گفتم میخوام همه چی تموم بشه. گفت خب شرایطت چیه؟ با خودم گفتم الان با دُمش گردو میشکونه همونی که می خواست شد. چون بارها بهم گفت کاری می کنم که اگه می خوای بری از همه چی بگذری و بری. گفتم من حق و حقوقم رو میخوام. گفت من که ندارم. گفتم بچه رو هم نمی تونم بهت بدم چون تو سرگرم یکی دیگه هستی. گفت با اینکه دلم نمی خواد بچه با آدمی مثل تو بزرگ بشه ولی باشه اما نباید ازدواج کنی اگه ازدواج کردی بچه رو میگیرم ازت.  انقدر ازش خسته بودم تا گفت بچه رو میدم قبول کردم. چون همیشه با تهدید بخاطر بچه آزارم می داد و من نه فقط بخاطر وابستگیم به بچه، بیشتر بخاطر عدم شایستگی همسرم نمی تونستم بچه رو بسپرم دستش. چند بار بهم گفت همین چیزایی که می خوای رو همین الان بنویس و امضا کن. اما من چون نمی تونستم بی گدار به آب بزنم باید مشورت می گرفتم از خانواده ام و از وکیلی که آگاه باشه.

از خونه زدم بیرون و دخترم رو بردم پارک. خودم هم تلفنی از چند نفر شماره وکیل های مختلف رو گرفتم و از فردای اون روز کارم شده بود به وکیل ها زنگ بزنم و راهنمایی بگیرم. حضوری هم با سه وکیل مختلف صحبت کردم. چند روز بعد مادر و پدرم از مسافرت برگشتن و ماجرا رو بهشون گفتم. بیچاره ها شکستن. داغون شدن. اونها هم مثل برادرم گفتن فکر تنهایی و همه چی رو بکن. ما با اینکه تو خیلی از زندگیت حرفی نمی زدی متوجه بودیم که دلخوشی نداری اما می گفتیم خودتون باهم کنار بیاید بهتره الان هم نمی گیم این کار رو بکن یا نکن. تصمیم سختیه ولی باید خودت تصمیم بگیری. گفتم من خیلی فکر کردم. از همون شب عروسیمون که آقا عروسی رو بهم ریخت به این موضوع فکر می کردم اما تا حالا خواستم فرصت بدم هم به خودم هم به اون. اوایل همش قسم می خورد و قول می داد که درست میشه. من رو برده بود مشهد تو حرم آقا قسم خورد خوشبختم کنه. من به حرمت آقا این فرصت رو دادم اما اون لیاقت یه زندگی خوب و آروم رو نداشت. همش میخواست فقط و فقط خودش راحت باشه. حتی در مقابل طفل معصوم هم همش راحتی خودش رو ترجیح می داد.

خلاصه یکی دو هفته روزهای خیلی بدی رو سپری کردم. با هم تو یه خونه بودیم و این خیلی برام آزار دهنده بود. انقدر گستاخ بود که ازم تقاضای ..... کرده بود، گفتم خجالت بکش. مگه تو نمی گفتی من انقدر آدم دارم برم سراغشون اگه اشاره کنم همه مشتاق من هستن. مگه نمی گفتی کافیه در رو باز کنم. با وقاحت میگفت: تا وقتی تو هستی که نمیان. تو بری شاید بیان.!!!!!!!!!!!!!!!!! تو هنوز زن من هستی اگه میخوای وظایفت رو انجام ندی باید بری. بزن به چاک. من هم بخاطر مسائل قانونی نمی خواستم خونه ام رو ترک کنم. به هر حال از این دست زجرها زیاد بود. همش می رفتم تو اتاق خواب می نشستم نمی تونستم حضورش رو تحمل کنم. غروب ها از خونه میزدم بیرون تا بعد از اذان می اومدم که نبینمش. با چند نفر که خودشون مشکل من رو داشتن و جدا شدن هم صحبت کردم و خلاصه همه مشورتهایی که با افراد مختلف و وکیل ها کردم این شد که توافقی ازش جدا شم.

 

  

اون شب که خانمه بهش زنگ زد و رفتم بیرون به دوستش زنگ زدم که مشورت کنم و بهش گفتم میخوام برادرم رو در جریان بذارم دیگه این موضوع رو نمی تونم نگم. اون هم گفت بگو بهشون. رفتم پیش داداشم بهش گفتم ماجرا رو و گفتم من می خوام جدا شم. گفت: واقعاً به این نتیجه رسیدی؟ گفتم آره تا حالا به خاطر بچه خیلی تلاش کردم که اینطور نشه اما حالا دیگه داره عزت نفسم رو هم می گیره ازم. خوب اگه من بخوام یه آدم سر خورده و افسرده باشم می تونم بچه خوبی تربیت کنم؟ گفت من نمی تونم بهت بگم این کار رو بکن یا نکن این تویی که باید تصمیم بگیری و هیچ کسی جای تو نیست اما فکر همه چی رو بکن بعد تصمیم بگیر. و جمله دیگه اش که برام جالب بود گفت: ببین هرکی یه شخصیت درونی داره که بالاخره بروز میده کاری ندارم چه عواملی باعث شده اما همسر تو این در وجودش بوده حالا بروز کرده. گفتم دقیقاً درست می گی. یادم اومد وقتی نامزد بودیم رفته بودیم لب ساحل یه دختری با یه ماشین مدل بالا داشت رانندگی می کرد اون یه چیزی شبیه متلک بهش گفت من با تعجب نگاش کردم، خندید و گفت داشتم با تو شوخی می کردم!!!!!!!! من چیزی نگفتم اما ناراحت شده بودم. و مطلب دیگه اینکه یادم اومد تو همون ماه های اول ازدواجمون یکی از دوستام برای تبریک اومد منزل ما. قبلا هم من از شخصیت خنده رو و کلا بذله گو بودنش تو خونه حرف زده بودم. یه روز داشتیم دربارش حرف می زدیم گفت به آدم زن دوم می دادن فلانی خیلی خوب بود          !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!. دهنم باز مونده بود از تعجب. گفتم چی داری میگی حواست هست؟ گفت شوخی کردم و بعدها بخاطر اینکه مثلا ذهن من رو پاک کنه دوستم رو برای ازدواج به یکی از دوستاش معرفی کرد که دوستش قبول نکرد.  خلاصه از داداشم خداحافظی کردم. مادرم اینها مسافرت بودن و من نمی خواستم چیزی بهشون بگم. واقعا احساس بی پناهی می کردم. همش میگفتم کاش یه خواهر داشتم اگه یه خواهر داشتم الان اینقدر بی پناه نبودم. چقدر به یه نوازش و آغوش مادرانه و خواهرانه احتیاج داشتم... لحظات دردناکی بود. مثل چیزی که تو روغن داغ بیفته جلز و ولز می خوردم. بچه رو بردم پارک چون دیدم کلافه شده. همونجا همینطور که حواسم بهش بود به مشاورم زنگ زدم شاید یک ساعت باهاش حرف زدم. خیلی دلداریم داد. و از بد شانسیم رفته بود تهران. گفت به اون خانم زنگ بزن. من هم زنگ زدم. اون خانم گفت ما تو 15 16 سالگی دوست بودیم و در حد حرف زدن با هم ارتباط داشتیم. بهش گفتم من بچه دارم. گفت منم یه دختر 15 ساله دارم!!! خلاصه اینکه انکار کرد که ارتباط دارن گفتم پس چرا بهش زنگ زدی؟ گفت اخه خیلی بهم زنگ می زد من نمی دونستم کیه. می خواستم ببینم کیه و چیکار داره که انقدر زنگ می زنه؟!!!!!

کلی گریه کرد که شوهر خودم بهم خیانت کرده بود و من بارها بخشیدمش اما آخرش من رو گذاشت یکی دو سال رفت دوباره برگشت بالاخره هم جدا شدیم. خواهش می کنم زندگیت رو خراب نکن. از طرف من همه چی منفیه و .... گفتم نه من تصمیم رو گرفتم چون اونی که نباید سراغ این مسئله می رفت رفت اون هم با وقاحت و گستاخی. همش بهم می گفت من مثل بقیه مخفی کاری نمی کنم خودم دارم بهت می گم و فکر می کرد که خیلی مردونگی کرده که بهم گفته.  فهمیدم خانمه راست نمی گه کاملا مشخص بود ضمن اینکه وقتی گفتم دخترم با وجود اینکه 4 سالشه خیلی متوجه اطرافش هست و من اسم شما رو از زبون دخترم شنیدم. دخترم شما رو دیده. از دهنش یه لحظه اسم دخترم پرید و من مطمئن تر شدم که راست نمیگه. یه بار دخترم با پدرش طبق معمول رفته بودن شهرستان پدری همسرم، وقتی اومدن گفت خاله مریم بهم فلان چیز داده. به شوهرم نگاه کردم و گفتم خاله مریم کیه؟ یه طوری شد و با یه خنده ی خاصی گفت خانم یکی از دوستام اگه بگم که نمی شناسیش. یه روز هم که با هم میرفتیم شهرستان پدریش ، همسرم گفت یادته وقتی برای زایمان می بردمت بیمارستان از رادیو چه سوره ای پخش می شد؟ گفتم فکر کنم سوره مریم بود. گفت آره من عاشق اسم مریم هستم همون موقع باید اسم دخترمون رو می ذاشتم مریم. من از ارتباط این دو مسئله فهمیدم اسم خانمه باید مریم باشه و وقتی بهش زنگ زدم گفتم شما مریم خانم هستی؟ گفت بله و ... اون شب تا ساعت ده و نیم شب آواره خیابونا بودم. دلم برا دخترم سوخت بردمش جایی که قبلا می رفتیم مرغ بریون می گرفتیم. بهش شام دادم و با بغضی که داشتم خودم هم سعی کردم کنارش یه مقدار غذا بخورم که اذیت نشه.

 

 

اون ماجرا گذشت و من موندم و بی اعتمادی درونی که باید باهاش میساختم. از طرفی هم به خاطر بچه ام میخواستم هر طور شده زندگیم رو حفظ کنم . هر چند از درون داغون بودم و رمقی نداشتم اما همش سعی می کردم به خودم امیدواری بدم و همش از خدا می خواستم کمکم کنه. گاهی که بحثمون می شد و وضعیت رابطمون خراب می شد ذکر « یا ودود» می خوندم.  با مشاورم بیشتر ارتباط می گرفتم و سعی می کردم از راهکارهاش استفاده کنم.  

روال زندگیم به همین منوال بود. هر چی بیشتر می گذشت بی احترامی هاش به خودم و خانوادم بیشتر می شد. اما باز هم می گفتم دربرابر دخترم مسئولیتم بیشتره خانوادم من رو درک می کنن.  

یه مدت کوتاه که گذشت دوباره زمزمه هایی از قبیل اینکه چرا شما زنهای ایرانی اینطور هستید نمیذارید شوهراتون یه زن دیگه بگیرن، خدا و پیغمبر راضین شما راضی نمی شین و این حرفها رو شروع کرده بود. یکی دوبار باهاش بحث کردم و گفتم مگه شما مردها راضی میشین که ما با کس دیگه ای ارتباط حتی کلامی داشته باشیم؟ ما زنها چه فرقی با شما داریم؟ کدوم خدا و پیغمبر اجازه دادن بی دلیل شما برید سراغ یه زن دیگه؟ 

خلاصه انتهای بحث بهش گفتم من دیگه واقعا خسته شدم اگه واقعا این قصد رو داری دست از سر من بردار حق و حقوقم رو بده، من میرم دنبال زندگی خودم.  با وقاحت و بی شرمی گفت: نه اگه بذارم بری آخوندها و بچه مذهبی ها می افتن دنبالت. من نمی تونم همچین چیزی رو قبول کنم. بهش گفتم چقدر تو وقیحی واقعا می تونی این کلمات رو درباره من که زنت هستم به زبون بیاری؟ تو چیزی از ناموس سرت نمیشه؟ بعد گفتم ضمناً اگه این موضوع بده؟ چطور تو داری میری دنبال زن یه نفر دیگه ؟ گفت: اون شوهرش مرده. 

این جمله اش انگار مثل آتیش افتاده بود به جونم. با خودم گفتم پس موضوع جدّیه و طرفش رو انتخاب هم کرده. همش می گفتم خدایا من که تو مجردیم همش ازت التماس می کردم که شخص مناسبی رو برای ازدواج سر راهم بذاری. واقعا حقم اینه؟ خلاصه اینکه همش این موضوع رو تکرار می کرد من هم احساس خطر کردم و این موضوع رو با پدرش مطرح کردم. گفت نه این یه چیزی گفته حتما میخواد بترسوندت اما این حرفها من رو آروم نمی کرد. با همه ی پریشان حالی درونی که داشتم بازم سعی می کردم بیشتر جذبش کنم. در حد توان خودم. متاسفانه تو محیط کاریش هم همکارانی داشت که به این ماجرا دامن می زدند و به قول خودش بهش، مورد پیشنهاد می دادند.  

وقتی این حرفها رو میزد یاد حرفای اوایل ازدواجمون می افتادم که چقدر ساده بودم و باورشون می کردم همش یه شعر می خوند که خدا یکی یار یکی و از این حرفا. قلبم زیر رو رو می شد با یادآوری اون روزها. 

خلاصه اینکه ماه مبارک رمضان دیگه به طور جدی گفت که من می خوام با یکی ازدواج کنم و ازت رضایت می خوام. دیگه بحثی نکردم اما گریه می کردم بهش گفتم چطور می تونی همچین تقاضایی بکنی؟ آیا تو از پس یه زندگی بر اومدی؟ من الان دو سال هست که یه کفش نخریدم برای خودم. عید امسال حتی یه روسری برای خودم نخریدم. گفت من میخوام چتر حمایتی باز کنم رو سر طرف. گفتم چتر حمایتیت باید روسر تنها دخترت باشه.  

طوری شده بود که هر ساعت تکرار می کرد. داشتم غذا درست می کردم می گفت. نماز می خوندم می گفت. می نشستم می گفت. تو رختخواب می گفت. یعنی تقریبا ساعتی نبود که نیاد نگه. و مثلا هم به صورت نازکشی می گفت که چرا قبول نمی کنی. اگه ده نفر دیگه هم بیان تو زندگیم تو نفر اولی. نمی دونم با خودش چی فکر می کرد؟ کدوم زن براش مهمه که نفر اول باشه؟ هیچ زنی دوست نداره تو زندگیش زن دیگه ای وارد بشه چه برسه به من که برای زندگیم از همه چیم گذشتم. از تفریح از لباس پوشیدن از حتی بازار رفتن و نگاه به مغازه ها. از کارم که ده سال براش زحمت کشیدم و بخاطر ناسازگاریهای آقا مجبور به استعفا شدم و بعد کار آزادی شروع کردم که بخاطر همکاری نکردن آقا همون مبلغ سنواتی هم که از اون کار قبلی بهم داده بودن از دستم رفت و شد ضرر.  

باز هم با توصیه ی مشاور سعی کردم با محبت موضوع رو حل کنم. اما نشد که نشد. یه شب گفت اگه یه نفر در مجردی عاشق کسی بود و بهش نرسید بعد از ازدواج دوباره پیداش کرد و فهمید می تونه باهاش ازدواج کنه باید چیکار کنه؟ گفتم کسی که متاهله باید تعهد داشته باشه. اگه خیلی عاشق بود نباید ازدواج می کرد ولی حالا که ازدواج کرده نباید به کسی که باهاش ازدواج کرده خیانت کنه. با بی شرمی می گفت: نه دیگه هرچی جای خودش عشق جای خودش. زن هم جای خودش. اما بازم از درون می سوختم و به روم نمی آوردم. کار به جایی رسید که میگفت خیلی تغییر کردی خودم هم باور نمی کنم اما دیگه دیر شده. اما من با اینکه میشکستم اما به روی خودم نمی آوردم بهش می گفتم تو زندگی هیچ وقت دیر نیست. حتی زمانی که میگفت من یکی دیگه رو می خوام بگیرم تو فکر می کنی شوخی می کنم اما دیگران وقتی ماها رو باهم دیدن و بهت گفتن باور می کنی، من با قلب خرد شده و زخمیم به روم نمی آوردم می بوسیدمش و می گفتم تو من و دخترمون رو دوست داری و این کار رو نمی کنی. می گفت دوستتون دارم ولی هرچی سرجای خودش. یک ماه این ماجرا رو هر روز تکرار کرد. روزی چندین بار. یه شب جدی باهاش حرف زدم و گفتم اگه واقعا قصدت اینه من تحمل نمی کنم. یا دست از این حرفا و کارهات بردار یا تکلیف من رو روشن کن. گفت تکلیف تو روشنه هستی تو این خونه جایی هم نمی ری. گفتم نمیشه که اینطوری بالاخره باید یکی رو انتخاب کنی. من همه ی مشکلات اخلاقی و فرهنگی و مادی رو بخاطر بچه مون تحمل کردم اما این مسئله دیگه جایی برای تحمل نداره. اون شب حرفی نزد. فرداش دوباره گفتم من حالم خوب نیست و واقعاً تحت فشارم. جوابم رو بده. گفت حالا فعلا ادامه نده اتفاقی نمی افته. گفتم فعلا یعنی چی؟ یعنی قلب من روح من همینطور در تب و تاب باشه؟ گفت باید یه سری موضع هات رو مشخص کنی. گفتم درباره چی؟ گفت من تا عمر دارم دیگه با خانواده تو ارتباطی ندارم هرجا هم اونا باشن من نمیام. گفتم تو هرکاری دوست داری بکن اما از من نخواه خانواده ام رو که تا حالا جز احترام و حمایت چه از نظر مالی و چه از نظر نگهداری بچه و .... چیزی ازشون ندیدم و از هیچ نظری برامون کم نذاشتن ول کنم. گفت باشه. و گفت چیزی که گذشت دیگه دربارش حرف نزن.  

یکم خیالم انگار آروم تر شد. اما همش میخواستم بدونم آیا واقعا پای کسی در بین بود یا نه. چون نمی شد سر در آورد من هم نمی خواستم ماجرا رو بدتر کنم.  

یک هفته از این موضوع گذشت. طبق معمول همیشه ماشین من رو گرفت و رفت شهرستان پدریش که با شهر محل زندگی ما کمتر از یک ساعت فاصله داره. عصر زودتر از معمول برگشت. خودش تو اتاق بود و گوشیش روی اپن آشپزخونه، گوشیش زنگ خورد، زنگ گوشیش رو مداحی میذاره معمولا اما این زنگ یه آهنگ خاصی داشت. نگاه کردم دیدم نوشته عشقم. خدا برای هیچ زنی نیاره اما بسیار دردناکه.  

از اتاق که اومد بیرون خودش رو به نشنیدن زد. گفتم گوشیت زنگ خورد. گفت زنگ؟ گفتم آره. گفت کی بود حالا؟ گفتم نمی دونم برو ببین. رفت گوشیش رو نگاه کرد عکس العملش مثل آدمایی بود که با شماره ناشناسی برخورد می کنن. گفتم خجالت نمی کشی؟ من هنوز تو خونه ی تو هستم تو می ری دنبال یکی دیگه؟ گفت مگه چیه؟ و شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن من. آتیش گرفته بودم. گفت من که گفتم همه می دونن تو فقط نمی دونی.  

خدا نصیب کسی نکنه. خیلی خیلی حال بدیه. به دخترم گفتم من دارم میرم بیرون میای با من؟ طفلک از جاش پرید و اومد.  

گریون زنگ زدم به باباش. اما از اونجایی که بیشتر مشکلاتش از همون خانواده اش هست، گفت حالا شلوغ نکن من می زنمش. اون غلط می کنه. تو شماره اون خانم رو بردار بیار خونه ی ما !!!!! گفتم من چرا بیام اونجا؟ شما اگه واقعا زندگیش براتون مهمه زندگی نوه تون مهمه براتون تشریف بیارید. گفت من که می بینی کارم طوریه که گرفتارم. گفتم فکر کنین من مردم اگه بمیرم شما نمیاید؟ گفت فرداشب من و مادرش میایم اونجا.  

متاسفانه الان که می نویسم حدودا یک ماه و نیم میگذره هنوز نیومدن. تا هفته قبل با پیغام به گوشم رسوندن که ما با پسرمون قهریم از عروسمون بدی ندیدیم!!!!!!!!!!!!! 

جالبه. زندگی من رو هواست اونا تازه یادشون اومده پسرشون رو تنبیه کنن. حتی یه بار نیومدن ببین میشه این مسئله رو حل کرد یا نه؟ فقط یکبار خواهرش تماس گرفت و گفت بخاطر بچه جدا نشید. ما باهاش حرف می زنیم گفتم با حرف زدن که نمیشه درست کرد. یه وقت ممکنه یه مرد تو شرایطی قرار بگیره که اشتباه کنه بعد وقتی دیگران باهاش صحبت می کنن متوجه اشتباهش میشه. اما این اصلا قبول نداره کارش اشتباه و برنامه ریزی شده و خیلی ریلکس این تصمیم رو گرفته. این یکی از سرش بیفته میره سراغ یکی دیگه. ضمن اینکه من دیگه نمی تونم بهش اعتماد کنم. یه بار سر جریان تلگرام بهش اعتماد کردم. ضمن اینکه قبل از ازدواج با من با یه دختری قرابر بود ازدواج کنه قرار و مدارهاشون رو گذاشتن بعله برون کردن عقد موقت هم کردن تا بعد عقد دائم کنن اما بعد از گذشت 3 روز و رفت و آمد این خانم به خونه این آقا بخاطر اینکه دختره زال بوده و این آقا (که خودش رو عقل کل می دونه) متوجه نشده بود همه چی رو به هم می زنن. از این موضوع اصلا به من چیزی نگفته بودن و من بعد از 5 سال فهمیده بودم. یکی دوبار از اقوامشون تماس گرفتن که من جواب ندادم یعنی اصلا توان نداشتم که توضیح بدم که چه بلایی سرم اومده و دیگران رو قانع کنم که این زندگی که من 3 ساله به زور مشاوره داشتم تحملش می کردم با وجود یه زن دیگه اصلا ادامه اش امکان نداره. برای اینکه بی احترامی به کسی نکنم ترجیح دادم جواب ندم و تصمیم گرفتم وقتی جداییم قطعی شد و صیغه ی طلاق جاری شد بهشون زنگ بزنم و عذرخواهی کنم.  

 

ببخشید از پستهای طولانی