اون شب که خانمه بهش زنگ زد و رفتم بیرون به دوستش زنگ زدم که مشورت کنم و بهش گفتم میخوام برادرم رو در جریان بذارم دیگه این موضوع رو نمی تونم نگم. اون هم گفت بگو بهشون. رفتم پیش داداشم بهش گفتم ماجرا رو و گفتم من می خوام جدا شم. گفت: واقعاً به این نتیجه رسیدی؟ گفتم آره تا حالا به خاطر بچه خیلی تلاش کردم که اینطور نشه اما حالا دیگه داره عزت نفسم رو هم می گیره ازم. خوب اگه من بخوام یه آدم سر خورده و افسرده باشم می تونم بچه خوبی تربیت کنم؟ گفت من نمی تونم بهت بگم این کار رو بکن یا نکن این تویی که باید تصمیم بگیری و هیچ کسی جای تو نیست اما فکر همه چی رو بکن بعد تصمیم بگیر. و جمله دیگه اش که برام جالب بود گفت: ببین هرکی یه شخصیت درونی داره که بالاخره بروز میده کاری ندارم چه عواملی باعث شده اما همسر تو این در وجودش بوده حالا بروز کرده. گفتم دقیقاً درست می گی. یادم اومد وقتی نامزد بودیم رفته بودیم لب ساحل یه دختری با یه ماشین مدل بالا داشت رانندگی می کرد اون یه چیزی شبیه متلک بهش گفت من با تعجب نگاش کردم، خندید و گفت داشتم با تو شوخی می کردم!!!!!!!! من چیزی نگفتم اما ناراحت شده بودم. و مطلب دیگه اینکه یادم اومد تو همون ماه های اول ازدواجمون یکی از دوستام برای تبریک اومد منزل ما. قبلا هم من از شخصیت خنده رو و کلا بذله گو بودنش تو خونه حرف زده بودم. یه روز داشتیم دربارش حرف می زدیم گفت به آدم زن دوم می دادن فلانی خیلی خوب بود          !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!. دهنم باز مونده بود از تعجب. گفتم چی داری میگی حواست هست؟ گفت شوخی کردم و بعدها بخاطر اینکه مثلا ذهن من رو پاک کنه دوستم رو برای ازدواج به یکی از دوستاش معرفی کرد که دوستش قبول نکرد.  خلاصه از داداشم خداحافظی کردم. مادرم اینها مسافرت بودن و من نمی خواستم چیزی بهشون بگم. واقعا احساس بی پناهی می کردم. همش میگفتم کاش یه خواهر داشتم اگه یه خواهر داشتم الان اینقدر بی پناه نبودم. چقدر به یه نوازش و آغوش مادرانه و خواهرانه احتیاج داشتم... لحظات دردناکی بود. مثل چیزی که تو روغن داغ بیفته جلز و ولز می خوردم. بچه رو بردم پارک چون دیدم کلافه شده. همونجا همینطور که حواسم بهش بود به مشاورم زنگ زدم شاید یک ساعت باهاش حرف زدم. خیلی دلداریم داد. و از بد شانسیم رفته بود تهران. گفت به اون خانم زنگ بزن. من هم زنگ زدم. اون خانم گفت ما تو 15 16 سالگی دوست بودیم و در حد حرف زدن با هم ارتباط داشتیم. بهش گفتم من بچه دارم. گفت منم یه دختر 15 ساله دارم!!! خلاصه اینکه انکار کرد که ارتباط دارن گفتم پس چرا بهش زنگ زدی؟ گفت اخه خیلی بهم زنگ می زد من نمی دونستم کیه. می خواستم ببینم کیه و چیکار داره که انقدر زنگ می زنه؟!!!!!

کلی گریه کرد که شوهر خودم بهم خیانت کرده بود و من بارها بخشیدمش اما آخرش من رو گذاشت یکی دو سال رفت دوباره برگشت بالاخره هم جدا شدیم. خواهش می کنم زندگیت رو خراب نکن. از طرف من همه چی منفیه و .... گفتم نه من تصمیم رو گرفتم چون اونی که نباید سراغ این مسئله می رفت رفت اون هم با وقاحت و گستاخی. همش بهم می گفت من مثل بقیه مخفی کاری نمی کنم خودم دارم بهت می گم و فکر می کرد که خیلی مردونگی کرده که بهم گفته.  فهمیدم خانمه راست نمی گه کاملا مشخص بود ضمن اینکه وقتی گفتم دخترم با وجود اینکه 4 سالشه خیلی متوجه اطرافش هست و من اسم شما رو از زبون دخترم شنیدم. دخترم شما رو دیده. از دهنش یه لحظه اسم دخترم پرید و من مطمئن تر شدم که راست نمیگه. یه بار دخترم با پدرش طبق معمول رفته بودن شهرستان پدری همسرم، وقتی اومدن گفت خاله مریم بهم فلان چیز داده. به شوهرم نگاه کردم و گفتم خاله مریم کیه؟ یه طوری شد و با یه خنده ی خاصی گفت خانم یکی از دوستام اگه بگم که نمی شناسیش. یه روز هم که با هم میرفتیم شهرستان پدریش ، همسرم گفت یادته وقتی برای زایمان می بردمت بیمارستان از رادیو چه سوره ای پخش می شد؟ گفتم فکر کنم سوره مریم بود. گفت آره من عاشق اسم مریم هستم همون موقع باید اسم دخترمون رو می ذاشتم مریم. من از ارتباط این دو مسئله فهمیدم اسم خانمه باید مریم باشه و وقتی بهش زنگ زدم گفتم شما مریم خانم هستی؟ گفت بله و ... اون شب تا ساعت ده و نیم شب آواره خیابونا بودم. دلم برا دخترم سوخت بردمش جایی که قبلا می رفتیم مرغ بریون می گرفتیم. بهش شام دادم و با بغضی که داشتم خودم هم سعی کردم کنارش یه مقدار غذا بخورم که اذیت نشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.