http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/57739618770759860917.gif

ولادت حضرت علی اکبر (علیه السلام) مبارک
خدای مهربونم امروز توفیقی دست داد و تونستم چند آیه از مصحف شریفت قرائت کنم. سوره یوسف. همینطور که میخوندم یادم اومد که شکری واجب از مهربونیات، از لطفهات و از احسان مکررت رو از خاطر بردم. خدای خوبم، ممنون که حواست بهم بود.
خدایا من سرم پایینه در برابر اینهمه کرم و بزرگیت. سرم پایینه که اینقدر ناشکری کردم. نافرمانی کردم. از معصیت حرفی نمی زنم چون خودت دوست نداری جز درگاه خودت جای دیگه ای حرفی ازش زده بشه.
چه خوبه که یادم انداختی. چه خوبه که فهموندیم از دعای خیر پدر و مادرم و شاید اطرافیانم و از محل لطف و عنایت خاصه ات ، از یه اشتباه، در امان باشم.
دقیقا بعد از تموم شدن عده ی طلاقم، یه پیشنهاد ازدواج موقت بهم داده شد اونهم به صورت مخفیانه. طرفی که واسطه بود می گفت اشتباه نکن این آدم خوبیه. وضع مالیش هم خوبه. مثل خودت هم آبروداره و نمی خواد کسی بفهمه. خانمش خیلی بده خیلی فلانه خیلی بهمانه .....
طرف تو رو دیده خیلی ازت خوشش اومده.
خلاصه خیلی اصرار کرد و من الحمدلله و به لطف خدا رضایتی نداشتم و جواب منفی دادم.
بعد خود طرف اومد و پیشنهادش رو مطرح کرد. گفت هیچ چیزی ازت نمیخوام فقط تو با من باش. حتی وظایف زناشویی هم ازت نمی خوام میخوام دوستم باشی همدلم باشی . ببین خانم فلانی میدونی با وضعیت مالی ای که دارم ممکنه هرکی که اراده کنم بخواد باهام باشه ولی من یکی مثل شما رو انتخاب می کنم نه اونایی که دنبال مال و هوس و ... هستن. از نجابت شما خوشم اومده وگرنه برای من موقعیت کم نیست.  باز هم نظر لطف حق شاملم شد و در اوج نیاز به یه همدم و همراز، گفتم شما همه ی اینا رو تو خونه تون دارید. سعی کنید زندگی خودتون رو بسازید. این راهی که انتخاب کردید بیراهه است.

خدایا ممنونم . الان میفهمم که اون موضوع یه آزمایش بود. شاید میخواستی من رو در موقعیت اون زن که زندگیم رو بهم ریخت قرار بدی. شاید میخواستی بگی تنهایی آدم رو وادار به اشتباه می کنه.
قبول دارم.
خدایا همونطور که اونموقع ولم نکردی... همونطور که راه درست رو نشونم دادی الان هم نشونم بده. خودت میدونی چی میگم خداجونم.

خدایا به تو پناه می برم از نفسم. از خواسته هاش. پناه می برم به تو و وسعت رحمتت از شر خودم و وسعت نادانیم، وسعت هوای نفس ...

خدایا خودت می دونی که تو آزمایشهای دیگه بازنده شدم... فرصت میخوام که بذاری دیگه بازنده نشم....

اعوذ بک من نفسی
یا ارحم الراحمین

......

ای که مرا خوانده ای
راه نشانم بده............... راه رو نشونم دادی حالا باید دستام رو بگیری و ببری چون می دونی عجزم رو.

 


یارا دری گشا که تو باب الحوائجی
دل در سیاه چاله ی دنیا فنا شده

السلام علیک یا حضرت باب الحوائج یا موسی بن جعفر (علیه السلام)
تسلیت آقای غریبم حضرت صاحب دلها
تسلیت حضرت امام رئوف
تسلیت حضرت بی بی معصومه

دخترک زیبای من، شیرینترین رویای روزهای آینده ی مامانی، عزیز قلب و جانم

دیروز یه حرفایی به مامان گفتی که تا عمق وجودش شعله ور شد. شعله هایی از جنس تاسف، از جنس شرمندگی، نمیشه توصیفش کرد از هر جنسی بود درونم رو سوزوند مامانم.

می گفتی بابات بهت گفته میخواد زن بگیره و تو رو ببره پیش خودش!!!

گفتم مامان اشکالی نداره تو که نباید ناراحت باشی... گفتی آخه مامان من می خوام پیش تو باشم... من که نمی تونم دو تا بابا مامان داشته باشم!!!!!!!!!!

الهی دورت بگرده مادرت. تو چرا باید تو این سن و سال به این مسائل فکر کنی و انقدر عمیق بشی که تا آخرش رو بفهمی و این حرف رو بزنی. تو فقط 5 سالته ...

سعی کردم آرومت کنم و خیالت رو راحت کنم اما خودم هنوز می سوزم. هنوز گیجم هنوز ....

به بابات پیام دادم و گفتم چرا این حرفا رو زده؟ گفت من نگفتم این حرفها رو.

گفت به اون هم گفتی مامانم اگه ازدواج کنه من چطور دو تا بابا مامان داشته باشم!!!!!!!!!!

درونم رو کاملا بهم ریخته حرفات، افکارت

عروسک ناز من .... یعنی کسی این حرفا رو بهت زده؟

نکنه خودت با اون دل کوچولو و ذهن معصومت به اینا فکر می کنی؟

چیکار کنه مامان که تو اصلا به این مسائل فکر نکنی؟

مامان میخواد تو بچه گی کنی... میخواد تو کودک باشی عزیزم نه  اینکه فقط ظاهرت کودک باشه و افکارت اینقدر بزرگ و عمیق...

خدایا به داد دلم برس....

به داد دل طفلک معصومم برس... حقش نیست تو این سن اینهمه فشار تحمل کنه....

خدایا دیشب ضجه زدم و به باب المراد حضرت موسی کاظم (علیه السلام) خواستم که دل کوچولوی دخترکم رو دریابه...

از حضرت صاحب الزمان مدد میخوام .....