اون ماجرا گذشت و من موندم و بی اعتمادی درونی که باید باهاش میساختم. از طرفی هم به خاطر بچه ام میخواستم هر طور شده زندگیم رو حفظ کنم . هر چند از درون داغون بودم و رمقی نداشتم اما همش سعی می کردم به خودم امیدواری بدم و همش از خدا می خواستم کمکم کنه. گاهی که بحثمون می شد و وضعیت رابطمون خراب می شد ذکر « یا ودود» می خوندم.  با مشاورم بیشتر ارتباط می گرفتم و سعی می کردم از راهکارهاش استفاده کنم.  

روال زندگیم به همین منوال بود. هر چی بیشتر می گذشت بی احترامی هاش به خودم و خانوادم بیشتر می شد. اما باز هم می گفتم دربرابر دخترم مسئولیتم بیشتره خانوادم من رو درک می کنن.  

یه مدت کوتاه که گذشت دوباره زمزمه هایی از قبیل اینکه چرا شما زنهای ایرانی اینطور هستید نمیذارید شوهراتون یه زن دیگه بگیرن، خدا و پیغمبر راضین شما راضی نمی شین و این حرفها رو شروع کرده بود. یکی دوبار باهاش بحث کردم و گفتم مگه شما مردها راضی میشین که ما با کس دیگه ای ارتباط حتی کلامی داشته باشیم؟ ما زنها چه فرقی با شما داریم؟ کدوم خدا و پیغمبر اجازه دادن بی دلیل شما برید سراغ یه زن دیگه؟ 

خلاصه انتهای بحث بهش گفتم من دیگه واقعا خسته شدم اگه واقعا این قصد رو داری دست از سر من بردار حق و حقوقم رو بده، من میرم دنبال زندگی خودم.  با وقاحت و بی شرمی گفت: نه اگه بذارم بری آخوندها و بچه مذهبی ها می افتن دنبالت. من نمی تونم همچین چیزی رو قبول کنم. بهش گفتم چقدر تو وقیحی واقعا می تونی این کلمات رو درباره من که زنت هستم به زبون بیاری؟ تو چیزی از ناموس سرت نمیشه؟ بعد گفتم ضمناً اگه این موضوع بده؟ چطور تو داری میری دنبال زن یه نفر دیگه ؟ گفت: اون شوهرش مرده. 

این جمله اش انگار مثل آتیش افتاده بود به جونم. با خودم گفتم پس موضوع جدّیه و طرفش رو انتخاب هم کرده. همش می گفتم خدایا من که تو مجردیم همش ازت التماس می کردم که شخص مناسبی رو برای ازدواج سر راهم بذاری. واقعا حقم اینه؟ خلاصه اینکه همش این موضوع رو تکرار می کرد من هم احساس خطر کردم و این موضوع رو با پدرش مطرح کردم. گفت نه این یه چیزی گفته حتما میخواد بترسوندت اما این حرفها من رو آروم نمی کرد. با همه ی پریشان حالی درونی که داشتم بازم سعی می کردم بیشتر جذبش کنم. در حد توان خودم. متاسفانه تو محیط کاریش هم همکارانی داشت که به این ماجرا دامن می زدند و به قول خودش بهش، مورد پیشنهاد می دادند.  

وقتی این حرفها رو میزد یاد حرفای اوایل ازدواجمون می افتادم که چقدر ساده بودم و باورشون می کردم همش یه شعر می خوند که خدا یکی یار یکی و از این حرفا. قلبم زیر رو رو می شد با یادآوری اون روزها. 

خلاصه اینکه ماه مبارک رمضان دیگه به طور جدی گفت که من می خوام با یکی ازدواج کنم و ازت رضایت می خوام. دیگه بحثی نکردم اما گریه می کردم بهش گفتم چطور می تونی همچین تقاضایی بکنی؟ آیا تو از پس یه زندگی بر اومدی؟ من الان دو سال هست که یه کفش نخریدم برای خودم. عید امسال حتی یه روسری برای خودم نخریدم. گفت من میخوام چتر حمایتی باز کنم رو سر طرف. گفتم چتر حمایتیت باید روسر تنها دخترت باشه.  

طوری شده بود که هر ساعت تکرار می کرد. داشتم غذا درست می کردم می گفت. نماز می خوندم می گفت. می نشستم می گفت. تو رختخواب می گفت. یعنی تقریبا ساعتی نبود که نیاد نگه. و مثلا هم به صورت نازکشی می گفت که چرا قبول نمی کنی. اگه ده نفر دیگه هم بیان تو زندگیم تو نفر اولی. نمی دونم با خودش چی فکر می کرد؟ کدوم زن براش مهمه که نفر اول باشه؟ هیچ زنی دوست نداره تو زندگیش زن دیگه ای وارد بشه چه برسه به من که برای زندگیم از همه چیم گذشتم. از تفریح از لباس پوشیدن از حتی بازار رفتن و نگاه به مغازه ها. از کارم که ده سال براش زحمت کشیدم و بخاطر ناسازگاریهای آقا مجبور به استعفا شدم و بعد کار آزادی شروع کردم که بخاطر همکاری نکردن آقا همون مبلغ سنواتی هم که از اون کار قبلی بهم داده بودن از دستم رفت و شد ضرر.  

باز هم با توصیه ی مشاور سعی کردم با محبت موضوع رو حل کنم. اما نشد که نشد. یه شب گفت اگه یه نفر در مجردی عاشق کسی بود و بهش نرسید بعد از ازدواج دوباره پیداش کرد و فهمید می تونه باهاش ازدواج کنه باید چیکار کنه؟ گفتم کسی که متاهله باید تعهد داشته باشه. اگه خیلی عاشق بود نباید ازدواج می کرد ولی حالا که ازدواج کرده نباید به کسی که باهاش ازدواج کرده خیانت کنه. با بی شرمی می گفت: نه دیگه هرچی جای خودش عشق جای خودش. زن هم جای خودش. اما بازم از درون می سوختم و به روم نمی آوردم. کار به جایی رسید که میگفت خیلی تغییر کردی خودم هم باور نمی کنم اما دیگه دیر شده. اما من با اینکه میشکستم اما به روی خودم نمی آوردم بهش می گفتم تو زندگی هیچ وقت دیر نیست. حتی زمانی که میگفت من یکی دیگه رو می خوام بگیرم تو فکر می کنی شوخی می کنم اما دیگران وقتی ماها رو باهم دیدن و بهت گفتن باور می کنی، من با قلب خرد شده و زخمیم به روم نمی آوردم می بوسیدمش و می گفتم تو من و دخترمون رو دوست داری و این کار رو نمی کنی. می گفت دوستتون دارم ولی هرچی سرجای خودش. یک ماه این ماجرا رو هر روز تکرار کرد. روزی چندین بار. یه شب جدی باهاش حرف زدم و گفتم اگه واقعا قصدت اینه من تحمل نمی کنم. یا دست از این حرفا و کارهات بردار یا تکلیف من رو روشن کن. گفت تکلیف تو روشنه هستی تو این خونه جایی هم نمی ری. گفتم نمیشه که اینطوری بالاخره باید یکی رو انتخاب کنی. من همه ی مشکلات اخلاقی و فرهنگی و مادی رو بخاطر بچه مون تحمل کردم اما این مسئله دیگه جایی برای تحمل نداره. اون شب حرفی نزد. فرداش دوباره گفتم من حالم خوب نیست و واقعاً تحت فشارم. جوابم رو بده. گفت حالا فعلا ادامه نده اتفاقی نمی افته. گفتم فعلا یعنی چی؟ یعنی قلب من روح من همینطور در تب و تاب باشه؟ گفت باید یه سری موضع هات رو مشخص کنی. گفتم درباره چی؟ گفت من تا عمر دارم دیگه با خانواده تو ارتباطی ندارم هرجا هم اونا باشن من نمیام. گفتم تو هرکاری دوست داری بکن اما از من نخواه خانواده ام رو که تا حالا جز احترام و حمایت چه از نظر مالی و چه از نظر نگهداری بچه و .... چیزی ازشون ندیدم و از هیچ نظری برامون کم نذاشتن ول کنم. گفت باشه. و گفت چیزی که گذشت دیگه دربارش حرف نزن.  

یکم خیالم انگار آروم تر شد. اما همش میخواستم بدونم آیا واقعا پای کسی در بین بود یا نه. چون نمی شد سر در آورد من هم نمی خواستم ماجرا رو بدتر کنم.  

یک هفته از این موضوع گذشت. طبق معمول همیشه ماشین من رو گرفت و رفت شهرستان پدریش که با شهر محل زندگی ما کمتر از یک ساعت فاصله داره. عصر زودتر از معمول برگشت. خودش تو اتاق بود و گوشیش روی اپن آشپزخونه، گوشیش زنگ خورد، زنگ گوشیش رو مداحی میذاره معمولا اما این زنگ یه آهنگ خاصی داشت. نگاه کردم دیدم نوشته عشقم. خدا برای هیچ زنی نیاره اما بسیار دردناکه.  

از اتاق که اومد بیرون خودش رو به نشنیدن زد. گفتم گوشیت زنگ خورد. گفت زنگ؟ گفتم آره. گفت کی بود حالا؟ گفتم نمی دونم برو ببین. رفت گوشیش رو نگاه کرد عکس العملش مثل آدمایی بود که با شماره ناشناسی برخورد می کنن. گفتم خجالت نمی کشی؟ من هنوز تو خونه ی تو هستم تو می ری دنبال یکی دیگه؟ گفت مگه چیه؟ و شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن من. آتیش گرفته بودم. گفت من که گفتم همه می دونن تو فقط نمی دونی.  

خدا نصیب کسی نکنه. خیلی خیلی حال بدیه. به دخترم گفتم من دارم میرم بیرون میای با من؟ طفلک از جاش پرید و اومد.  

گریون زنگ زدم به باباش. اما از اونجایی که بیشتر مشکلاتش از همون خانواده اش هست، گفت حالا شلوغ نکن من می زنمش. اون غلط می کنه. تو شماره اون خانم رو بردار بیار خونه ی ما !!!!! گفتم من چرا بیام اونجا؟ شما اگه واقعا زندگیش براتون مهمه زندگی نوه تون مهمه براتون تشریف بیارید. گفت من که می بینی کارم طوریه که گرفتارم. گفتم فکر کنین من مردم اگه بمیرم شما نمیاید؟ گفت فرداشب من و مادرش میایم اونجا.  

متاسفانه الان که می نویسم حدودا یک ماه و نیم میگذره هنوز نیومدن. تا هفته قبل با پیغام به گوشم رسوندن که ما با پسرمون قهریم از عروسمون بدی ندیدیم!!!!!!!!!!!!! 

جالبه. زندگی من رو هواست اونا تازه یادشون اومده پسرشون رو تنبیه کنن. حتی یه بار نیومدن ببین میشه این مسئله رو حل کرد یا نه؟ فقط یکبار خواهرش تماس گرفت و گفت بخاطر بچه جدا نشید. ما باهاش حرف می زنیم گفتم با حرف زدن که نمیشه درست کرد. یه وقت ممکنه یه مرد تو شرایطی قرار بگیره که اشتباه کنه بعد وقتی دیگران باهاش صحبت می کنن متوجه اشتباهش میشه. اما این اصلا قبول نداره کارش اشتباه و برنامه ریزی شده و خیلی ریلکس این تصمیم رو گرفته. این یکی از سرش بیفته میره سراغ یکی دیگه. ضمن اینکه من دیگه نمی تونم بهش اعتماد کنم. یه بار سر جریان تلگرام بهش اعتماد کردم. ضمن اینکه قبل از ازدواج با من با یه دختری قرابر بود ازدواج کنه قرار و مدارهاشون رو گذاشتن بعله برون کردن عقد موقت هم کردن تا بعد عقد دائم کنن اما بعد از گذشت 3 روز و رفت و آمد این خانم به خونه این آقا بخاطر اینکه دختره زال بوده و این آقا (که خودش رو عقل کل می دونه) متوجه نشده بود همه چی رو به هم می زنن. از این موضوع اصلا به من چیزی نگفته بودن و من بعد از 5 سال فهمیده بودم. یکی دوبار از اقوامشون تماس گرفتن که من جواب ندادم یعنی اصلا توان نداشتم که توضیح بدم که چه بلایی سرم اومده و دیگران رو قانع کنم که این زندگی که من 3 ساله به زور مشاوره داشتم تحملش می کردم با وجود یه زن دیگه اصلا ادامه اش امکان نداره. برای اینکه بی احترامی به کسی نکنم ترجیح دادم جواب ندم و تصمیم گرفتم وقتی جداییم قطعی شد و صیغه ی طلاق جاری شد بهشون زنگ بزنم و عذرخواهی کنم.  

 

ببخشید از پستهای طولانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.