بالاخره همسرم به آرزوش رسید و راهی کربلا شد. دلم هواییه خیلی دلم هوس زیارت داره اما شرایط فعلا اجازه نمیده که حتی بهش فکر کنم... 

 

دیروز براش آش پشت پا پختم. دخترم خیلی براش بیقراره هربار که زنگ در به صدا درمیاد میره دم در اتاق فکر میکنه باباش اومده. خدا به دل همه یتیمها رحم کنه ... 

  

فدای حضرت رقیه (سلام الله علیها) که بیقراری باباش رو نتونست تاب بیاره... 

 

  

  

 

به لطف حضرت ارباب و دعای دوستان پنجشنبه شب اتفاف خوبی افتاد. همونطور که گفته بودم برادر بزرگم مکه بود که اتفاقات بد خونوادگیمون رخ داد. چهارشنبه شب به سفارش آقای همسر خانواده داداشم رو دعوت کردم تو حرفامون به زنداداشم گفتم پسرخالم همش میگه میخواد بیاد خونتون با خانمش اما فرصت نمیشه گفت یه قرار بذار باهم بیایین.  

 

روز 5 شنبه به پسرخالم گفتم بیایید خونه ما یا داداش هرکدوم خواستید. دیگه نگفتم خونه داداشم باهم میریم. عصر بود زنداداشم زنگ زد و گفت: شب پسرخاله میاد داداشت به خاله و شوهرش و مامان و بابا هم زنگ زد دعوتشون کرد میگه شما و آقا هم بیایید.  

 

تشکر کردم گفتم چشم میگم به آقای همسر اگه قبول کرد چشم. وقتی بهش گفتم گفت نه سخته برام من هم اس فرستادم از زنداداشم عذرخواستم و گفتم نمیریم 

 

کنار دخترم دراز کشیده بودم بهش شیر میدادم چرت می زدم و دوباره میپریدم از خواب همسر موقع نماز مغرب رفت تو اتاق خواب که ما بیدار نشیم. صداش رو میشنیدم که زیارت عاشورا میخونه و گریه میکنه. 

 

بعدش اومد گفت خوب خوابیدی یکساعتی خواب بودی گفتم خواب نبودم چرت می زدم دوباره بیدار میشدم. دیدم حالش منقلبه بهم گفت : کمکم کن ... به نظرت چیکار کنم؟ بریم بنظرت بهتر نیست؟ 

 

گفتم چی بگم هر چند میدونم بابام کاری نمیکنه اما باز هم میترسم. خودت میدونی . حس کردم مایله بریم گفت میریم زمان کوتاهی بمونیم . گفتم باشه پس بعد از شام بریم گفت نه اونموقع باید برم میدونی که امشب شیفتم. گفتم بذار زنگ بزنم . 

 

ساعت حدود 8 بود به زنداداشم زنگ زدم گفتم اصلا مشکلی پیش نمیاد همه مهمونا اومدن توکل کن به خدا و بیایید. 

 

بهش گفتم که زنداداشم چی گفت. یک ربع بعد رفتیم تو راه پله شون آیه الکرسی میخوندم انقدر استرس داشتم که اصلا نگاه نکردم پدر و مادرم چه برخوردی کردن 

 

نصفه شب بود به همسرم اس دادم و ازش تشکر کردم گفت به نظرت خوب شد رفتیم؟ گفتم به نظرم تو با کارت ادب و گذشتت رو نشون دادی و رفتنمون کار خوبی بود. اون هم گفت منم موافقم فقط انگار بابا خوشش نیومد. گفتم مهم نیست اون هم دلخوریش خوب میشه مهم کار بزرگیه که انجام دادی ازت ممنونم. 

برام نوشت: من فقط درس پس دادم تو استاد من هستی ... 

از حرفش تعجب کردم فکر نمیکردم رفتن من به خونه پدرش و کلا تحمل همه توهین های خواهر شوهرم بالاخره یه روز جواب بده اما داد ...  

 

گفتم این چه حرفیه من قابل نیستم 

 

گفت تو مرشد منی این کار امام حسین (ع) هست و من عشق آقا رو از تو دارم  

 

براش نوشتم و اعتقاد قلبی هم دارم که: 

 

قربون آقا برم که دستش رو در همه مراحل زندگیم آشکارا میبینم این کار خود آقاست من سگ کی باشم... 

 

 

خدایا شکرت هزاران بار  

 

.... 

 

22 آذر همسرم عازم کربلاست دلم هواییه اما نمیخوام بفهمه که حسودیم میشه همش میگه عید ثبت نام کنیم سه تایی بریم اما من موافق نیستم چون یکبار تنها رفتم ایشون هم که داره میره بدهی هامون رو بدیم بهتر از اینه که دوباره بریم انشالله کمی از بدهیمون کم بشه بعد میریم خاک بوس حضرت عشق 

 

باز هم محتاج دعای خیرتون هستم

 

 

 

 

تفاهم به معنای درک کردن نیست بلکه به معنای توانایی تحمل تفاوتهاست 

 

 

جلسه دوم مشاوره به نظرم جلسه مفیدتری بود. بهم ثابت شد فکر کردن به مسایل تنش زای زندگیم و پیدا کردن دلیلش خیلی به نفعمون شد. دکتر به همسرم میگفت خانمت ده جلسه تو رو جلو انداخت چون ریشه مشکل خودش رو فهمیده . یه توصیه هایی به همسرم کرد که خیلی خوب بود یه تمرینهایی هم به هر دو داد که قرار شد انجام بدیم. امیدوارم به لطف دعای دوستان دیگه از تلخی ها اینجا ننویسم. 

 

دیشب رفتیم برای دخترم کتاب خریدیم کلی خوشحال شد. من هم از خوشحالیش خوشحالم. 

 

راستی شبی که رفتیم مشاوره همسرم خونه مادرش بود بهش گفتم بچه رو بیاره من روم نمیشه برم اونجا اومد دم در و گفت بیا اینا دوست دارن تو بیای مگه بین تو و خانواده من مشکلی پیش اومده که نمیای؟ گفتم نه ولی حس خوبی ندارم گفت باید فراموش کنی که اتفاقی افتاده بیا بریم وقتی رفتیم داخل حیاط گفت هروقت بخوام برم کربلا من هم همینکار رو خواهم کرد ... 

 

قربونت برم ارباب مهربونم دستت رو در همه ی امور زندگیم دارم میبینم به وضوح و بی شک... 

بنفسی انت یا مولا یا اباعبدلله

 

 

 

آقای همسر همچنان در تب و تاب پیدا کردن کاروانیه که هر چه زودتر ببردش کربلا. روابطمون شکر خدا خوبه خیلی سعی میکنم مراعات کنم شاید سخت باشه اما به آرامش زندگیمون و دخترم می ارزه.  

   

دو سه روز پیش بهم گفت با گوشیم یه زنگ بزن به گوشیت ببینم آهنگ زنگ من رو عوض کردی یا نه؟ گفتم من عوض نکردم رم گوشیم یکم مشکل داره خلاصه وقت زنگ زدن متوجه شدم اسمم رو گذاشته مهربون  فهمیدم خواست گوشی رو بردارم و بفهمم اسمم رو عوض کرده تو گوشیش. بعد گفت حالا دوباره کی عوض بشه اسم و آهنگت خدا میدونه ... 

همش سعی میکنم واکنش منفی نشون ندم. صبح دیروز وقت آماده شدن و حرکت کردن برای محل کارم دخترم نق می زد و من هم آروم آروم باهاش حرف میزدم و لباس می پوشیدم از طرفی ظرف غذا و شیر  و ... براش از یخچال تو وسیله هاش میذاشتم. آقای همسر غرغرشون راه افتاد. هر دو دقیقه یک جمله میگفت: مادر و بچه نمیذارن بخوابم  

 

دو دقیقه بعد: مگه آماده شدن چقدر طول میکشه  

 

چند دقیقه بعد: اگه اینا گذاشتن من بخوابم 

 

دقایقی بعد: من بخاطر خوابیدنم نرفتم برا خودم نون نگرفتم اونوقت اینا سرصبحی نمیذارن بخوابم 

 

و ..... 

 

این درصورتیه که کل زمان  آماده شدن و حرکت ما یک ربع هم طول نکشید. دلم میخواست بهش بگم جای اینکه بیای کمکم کنی دیرم نشه و یه طرف کار رو بگیری بخاطر خوابیدنت غرغر می کنی ؟ مگه برا خونه و زندگیت سر کار نمیرم؟ منم دلم میخواست الان مثل خانومای خونه دار بخوابم نه اینکه با بچه شیرخوره مجبور باشم یک ربع به شش بیدار شم و ... 

اما با خودم گفتم تو دیواری اصلا چیزی نمشنوی تو نباید حرفی بزنی 

  

حرفی نزدم اداره که رسیدم پیامک فرستاد سلامت رسیدی؟ بازم دلم میگفت بنویس از کارات سلامتی کجا بود؟ سر صبح اعصابم رو بهم ریختی اما یادم اومد دیوار بودم و چیزی نشنیدم. 

 

بهش نوشتم شرمنده بدخواب شدی... 

 

جواب داد من شرمنده ام که بداخلاقی کردم خوابم میومد کلافه بودم ببخشید... 

 

فهمیدم به همین سادگی میشه جلوی آزرده خاطری رو گرفت میشه آرامش رو به خودم و همسر و دخترم هدیه بدم  

 

حالا کجای دنیا خراب میشه اگه حاضر جواب نباشم و جواب ندم؟ 

  

غروب داشتیم چای میخوردیم دیدم همسرم میگه امروز رو آتیش آب ریختی با پیامکی که فرستادی برام. تازه داری یاد میگیری. 

 

 

خدایا شکرت میکنم و دعا میکنم همه اونایی که تو فهم این موضوعات بهم کمک کردن به خواسته های زیباشون برسن.