http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/57739618770759860917.gif
امروز روز اول مرداد هست. یادم نیست پارسال تو همچین روز و چنین ساعتی چه کاری داشتم انجم می دادم. چه دغدغه ای داشتم. چه حالی داشتم.
اصلا هم نمی تونم حدس بزنم که سال آینده تو همچین روز و چنین ساعتی چه کاری خواهم  داشت برای  انجم دادن. چه دغدغه ای خواهم داشت و  چه حالی .....
یه تفکر ساده از همین جملات من رو به این نتیجه می رسونه که زندگی خیلی ساده تر از این حرفاست و فرصت زندگی کوتاه....
...
...
...
کاش بفهمم...
...

http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/57739618770759860917.gif


دیروز 24 خرداد 96  بود، یعنی حدودا هشت ماه از جداییم گذشته و بالاخره بعد از هشت ماه همسر سابقم اومد و وسایلش که شامل یه سری لباس و کتاب بود رو برد.  تو این مدت بارها ازش خواسته بودم بیاد ببرتشون اما هربار به بهانه ای نمی اومد. وقتی وسیله هاش رو  می آوردم دم سالن خونه که ببره یاد شبی افتادم که داشتم جمعشون می کردم. دو سه روز بعد از جداییمون بود. خدا می دونه چقدر داغون بودم ... حالا هشت ماه گذشته و خیلی  چیزا فرق کرده. الان هم داغونم اما اونموقع سوز درونم بیشتر بود ... تحملم خیلی کمتر بود. بعد از بردن وسایلش رفتم خونه مادرم اما در این مورد  چیزی بهشون نگفتم . می ترسیدم برم خونه. می ترسیدم برم و دلم زیر و رو بشه.
خدایا امشب یکی از شبهای قدره.
خدای مهربونم تو همه ی شبهای قدری که به خاطر دارم خیلی دعا کردم و در خونت رو زدم کجا کوتاهی کردم و پام رو کج گذاشتم که سرنوشتم اینطور شد  نمی دونم اما ازت میخوام بخاطر دخترکم هم شده از امشب برام روزهای بهتری بنویس و بهم نیرویی عطا کن که در این مسیر گام بردارم .

http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/57739618770759860917.gif

ولادت حضرت علی اکبر (علیه السلام) مبارک
خدای مهربونم امروز توفیقی دست داد و تونستم چند آیه از مصحف شریفت قرائت کنم. سوره یوسف. همینطور که میخوندم یادم اومد که شکری واجب از مهربونیات، از لطفهات و از احسان مکررت رو از خاطر بردم. خدای خوبم، ممنون که حواست بهم بود.
خدایا من سرم پایینه در برابر اینهمه کرم و بزرگیت. سرم پایینه که اینقدر ناشکری کردم. نافرمانی کردم. از معصیت حرفی نمی زنم چون خودت دوست نداری جز درگاه خودت جای دیگه ای حرفی ازش زده بشه.
چه خوبه که یادم انداختی. چه خوبه که فهموندیم از دعای خیر پدر و مادرم و شاید اطرافیانم و از محل لطف و عنایت خاصه ات ، از یه اشتباه، در امان باشم.
دقیقا بعد از تموم شدن عده ی طلاقم، یه پیشنهاد ازدواج موقت بهم داده شد اونهم به صورت مخفیانه. طرفی که واسطه بود می گفت اشتباه نکن این آدم خوبیه. وضع مالیش هم خوبه. مثل خودت هم آبروداره و نمی خواد کسی بفهمه. خانمش خیلی بده خیلی فلانه خیلی بهمانه .....
طرف تو رو دیده خیلی ازت خوشش اومده.
خلاصه خیلی اصرار کرد و من الحمدلله و به لطف خدا رضایتی نداشتم و جواب منفی دادم.
بعد خود طرف اومد و پیشنهادش رو مطرح کرد. گفت هیچ چیزی ازت نمیخوام فقط تو با من باش. حتی وظایف زناشویی هم ازت نمی خوام میخوام دوستم باشی همدلم باشی . ببین خانم فلانی میدونی با وضعیت مالی ای که دارم ممکنه هرکی که اراده کنم بخواد باهام باشه ولی من یکی مثل شما رو انتخاب می کنم نه اونایی که دنبال مال و هوس و ... هستن. از نجابت شما خوشم اومده وگرنه برای من موقعیت کم نیست.  باز هم نظر لطف حق شاملم شد و در اوج نیاز به یه همدم و همراز، گفتم شما همه ی اینا رو تو خونه تون دارید. سعی کنید زندگی خودتون رو بسازید. این راهی که انتخاب کردید بیراهه است.

خدایا ممنونم . الان میفهمم که اون موضوع یه آزمایش بود. شاید میخواستی من رو در موقعیت اون زن که زندگیم رو بهم ریخت قرار بدی. شاید میخواستی بگی تنهایی آدم رو وادار به اشتباه می کنه.
قبول دارم.
خدایا همونطور که اونموقع ولم نکردی... همونطور که راه درست رو نشونم دادی الان هم نشونم بده. خودت میدونی چی میگم خداجونم.

خدایا به تو پناه می برم از نفسم. از خواسته هاش. پناه می برم به تو و وسعت رحمتت از شر خودم و وسعت نادانیم، وسعت هوای نفس ...

خدایا خودت می دونی که تو آزمایشهای دیگه بازنده شدم... فرصت میخوام که بذاری دیگه بازنده نشم....

اعوذ بک من نفسی
یا ارحم الراحمین

......

ای که مرا خوانده ای
راه نشانم بده............... راه رو نشونم دادی حالا باید دستام رو بگیری و ببری چون می دونی عجزم رو.

 


یارا دری گشا که تو باب الحوائجی
دل در سیاه چاله ی دنیا فنا شده

السلام علیک یا حضرت باب الحوائج یا موسی بن جعفر (علیه السلام)
تسلیت آقای غریبم حضرت صاحب دلها
تسلیت حضرت امام رئوف
تسلیت حضرت بی بی معصومه

دخترک زیبای من، شیرینترین رویای روزهای آینده ی مامانی، عزیز قلب و جانم

دیروز یه حرفایی به مامان گفتی که تا عمق وجودش شعله ور شد. شعله هایی از جنس تاسف، از جنس شرمندگی، نمیشه توصیفش کرد از هر جنسی بود درونم رو سوزوند مامانم.

می گفتی بابات بهت گفته میخواد زن بگیره و تو رو ببره پیش خودش!!!

گفتم مامان اشکالی نداره تو که نباید ناراحت باشی... گفتی آخه مامان من می خوام پیش تو باشم... من که نمی تونم دو تا بابا مامان داشته باشم!!!!!!!!!!

الهی دورت بگرده مادرت. تو چرا باید تو این سن و سال به این مسائل فکر کنی و انقدر عمیق بشی که تا آخرش رو بفهمی و این حرف رو بزنی. تو فقط 5 سالته ...

سعی کردم آرومت کنم و خیالت رو راحت کنم اما خودم هنوز می سوزم. هنوز گیجم هنوز ....

به بابات پیام دادم و گفتم چرا این حرفا رو زده؟ گفت من نگفتم این حرفها رو.

گفت به اون هم گفتی مامانم اگه ازدواج کنه من چطور دو تا بابا مامان داشته باشم!!!!!!!!!!

درونم رو کاملا بهم ریخته حرفات، افکارت

عروسک ناز من .... یعنی کسی این حرفا رو بهت زده؟

نکنه خودت با اون دل کوچولو و ذهن معصومت به اینا فکر می کنی؟

چیکار کنه مامان که تو اصلا به این مسائل فکر نکنی؟

مامان میخواد تو بچه گی کنی... میخواد تو کودک باشی عزیزم نه  اینکه فقط ظاهرت کودک باشه و افکارت اینقدر بزرگ و عمیق...

خدایا به داد دلم برس....

به داد دل طفلک معصومم برس... حقش نیست تو این سن اینهمه فشار تحمل کنه....

خدایا دیشب ضجه زدم و به باب المراد حضرت موسی کاظم (علیه السلام) خواستم که دل کوچولوی دخترکم رو دریابه...

از حضرت صاحب الزمان مدد میخوام .....



بسم الله الرحمن الرحیم

هفت سال قبل تو یه همچین شبی عقد کرده بودم... حالا پر از بغض و آهم ... 

هر سال یه کیک کوچولو میگرفتیم... ولی امسال دیگه خبری از اون پیوند نیست... حالا جدایبم ... اون تنهاست و من موندم  با طفلکی که هر روز بیشتر به آینده اش فکر میکنم من موندم و دغدغه های تموم نشدنیم...

 دلم گرفته خدا ...