با اینکه مدتهاست جواب پیامهای همسر سابقم رو نمیدم این بار از روش سخیف تری استفاده کرده. بهم پیشنهاد مالی داده؟؟؟؟؟!!!!!!  خدایا چی درباره ام فکر می کنه؟ بهم میگه سالی ده میلیون تومن بهت می دم تو با من باش. خدایا اینجا تنها جاییه که می تونم دردم رو فریاد بزنم. چی رو میخوای بهم نشون بدی خدا؟؟؟؟؟؟

شاید من حماقت می کنم که توقع اینهمه حقارت رو ندارم.

مگه من آدم بده نبودم؟ مگه نمی گفت بخاطر بدی های من زندگیم بهم خورد؟ پس چرا ولم نمی کنه؟

خدایا نمی دونم چی بگم فقط می دونم درونم داغونه ....

بخاطر دخترم هم که شده درستم کن. روبه راهم کن.

همه میگن خودم باید بخوام ولی من میگم تو بخواه.

مگه همه چی به خواست خودت نیست؟

خدایا خودت فرمودی:

«کن فیکون»

به من هم دستور بده. به سلولهام به اعضام به قلبم.

منتظر فرمانتم خداجون...


بسم الله الرحمن الرحیم

تسلیت شهادت امام هادی علیه السلام

یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال...

سال نو مبارک 

....

به لطف خدا آغاز سال نسبتا خوبی داشتم. تا حالا خوبترین اتفاقش دیدار با دو تا از دوستان دوره ی دانشجوییم بود. 9 فروردین هر دو با همسر و فرزنداشون بهم افتخار دادن و اومدن خونه ام. البته هنوز قضیه ی جداییم رو نمی دونن. ترجیح دادم در موقعیت دیگه ای براشون توضیح بدم نمیخواستم  روزشون تلخ بشه. خدایا امسال با ماه رجب شروع شده من منتظرم. منتظر اتفاقای خوب میشه لطف کنی و خیلی منتظرم نذاری؟ 

دوستت دارم خداجونم.

به فدای حضرت هادی و سامراش..

دشمن این آقا کوچک و حقیره

دل رو میبره با جامعه کبیره...

خوندنش خیلی لطف داره کاش ازش غافل نشیم.




صبح که جوجه کوچولو رو بردم مهدکودک، مربیش اشاره کرد که یه لحظه صبر کن. دخترم که رفت داخل مهد، مربی اش اومد و گفت: دیروز از دخترکت پرسیدم عینکت بالاخره آماده نشد؟ گفت: چرا آماده شده ولی بابام باید بیاره بهم بده ولی بابا مامانم از هم جداشدن و مامانم بابام رو تو خونه راه نمیده. فقط خدا حال اون لحظه ی من رو می دونه...

گفتم حقیقتش باباش اینطوری بهش می گه که من رو تسلیم کنه. گفت: آره خودش هم گفت که بابام اینطوری میگه من هم بهش گفتم چون اونا از هم جدا شدن،  بابات اجازه نداره بیاد خونه ی شما... خانم فلانی میخواستم بگم شما باید به پدرش بگید که این حرفا رو نزنه به بچه...

گفتم: من بارها گفتم بهش ولی متاسفانه شعورش همینقدره و داره از بچه برای رسیدن به هدفش سو استفاده می کنه.

ظهر که رفتم دنبال دخترم اولش با خنده اومد بیرون بعد کفشهاش رو برام پرت کرد تو حیاط مهدکودک...

خیلی حالم خراب شد... خیلی زیاد. تا حالا حداقل بیرون از خونه چنین رفتاری انجام نداده بود...

از اون لحظه تا همین حالا سردرد عجیبی دارم.دقیقا احساس معلق بودن میکنم.

می دونم باید قوی باشم. می دونم نباید حرفای اون آدم برام مهم باشه. می دونم بچه بعدا همه چی رو میفهمه. ولی غصه ی من الانه.

غصه ی ذهن کوچولوی دخترم رو میخورم. غصه ی دلش رو میخورم . اغلب بچه ها الان با پدر و مادرشون شاد و خندون دنبال خرید عید و ماهی قرمز و ... هستند اما طفلک من بخاطر یه آدم نامرد ذهنش درگیر اینجور مسائله...

خدایا می دونم که میبینی و حقش رو میذاری کف دستش ولی میشه یه کم زودتر؟

خدایا حیف اشکهام نیست که به جای اینکه برای تعالی روحم بچکه بخاطر این مسائل بریزه؟ نذار بریزه خدا ...

خدایا من رو در آغوش بگیر ، تنگ تنگ

خیلی به آغوش مهربونت نیازمندم خیلی .

لعنت به این اشکا که نمیذارن بنویسم...




یکی از بزرگواران برام نوشت: 
به چیزهای خوب فکر کنید
خدا بزرگترین داشته ی همه ی آدم هاست ...
خدای من، خالق من، رب من
من می دونم تو هستی و هوام رو داری اما تو هم می دونی که در وجود من چه خصوصیاتی وجود داره. بهم حق بده که با موجهای سهمگینی که تو زندگیم ایجاد شده، حس کنم زیرپام خالی شده...
خدایا گاهی واقعا احساس درماندگی می کنم مثل همین حالا.
نامردی که یه روزی مرد زندگیم بود، برای موندنم تو زندگیش حتی اصرار نکرد، ,وقتی گفتم نمیتونم با این کارهات ادامه بدم انقدر هول بود که میگفت هر توافقی الان کردیم یه کاغذ بیار بنویس و امضا کن. فقط روزهای آخر حدودا یکی دو هفته مونده به جداییمون منصرف شده بود از جدایی اما تلاشی نمی کرد که نظرم رو برگردونه. حتی یه قول نداد بهم که تو بمون، من اون زن رو رهاش می کنم. فقط یه جمله می گفت: از خر شیطون بیا پایین.
و من می دیدم که هیچگونه پشیمونی در وجودش نیست. حتی بعد از جدایی هم برای برگشت اصراری نکرد. اما از وقتی عده ی طلاقمون تموم شده به بهانه ی دیدن بچه و هوای بارونی چند بار اومد تو خونه ی من.
کاش این بار به حرف مشاور گوش نداده بودم. هی بهم گفت اجازه بده بیاد تو خونت تا بچه کم کم با نبودنش کنار بیاد. کاش نمی ذاشتم حتی به خونم دیگه نزدیک بشه.
در همین روزها بود که دخترم به شدت بیمار شد. طوری که در یک روز سه بار مجبور شدم به مراکز درمانی مختلف ببرمش اما تاثیری نداشت. مربی مهدش باهام تماس گرفت و گفت بیخود نبرش دکتر بذار باباش بیاد و پیشش بمونه. بخاطر بچه و بهبودیش اجازه دادم بیاد و شب پیشش بمونه. همون باعث شد که شروع کرد به التماس که اجازه بده یه روزه صیغه بخونیم جلو بچه چادر سرت نکن.  بچه هم هی سوال می کرد که چرا چادر سرت کردی؟ من هم واقعا عقلم کار نمی کرد انقدر فشارهای مختلف رو در اون ایام تحمل کرده بودم که موافقت کردم. اون شب رو با نقشه برای آینده کلا فقط حواسش به بچه بود و فقط یه بار اومد پیشم و حتی نگاه عمیقی بهم نکرد. بعدها فهمیدم داشت گولم می زد.
بعد از اون ماجرا شروع کرد به راه رفتن رو اعصابم و قسم دادنم که بیا هر از گاهی عقد موقت باشیم بخاطر بچه من ازت س ک س نمی خوام. فقط میخوام وقتی میام پیش بچه، هر دو راحت تر باشیم. هرجور بهانه ای آوردم اما قانع نشد و گفت امتحان کن. حماقت کردم حماقت کردم حماقت کردم به خاطر اینکه بهش ثابت کنم نمی شه و برام سخت تر میشه یکی دو بار پذیرفتم  اونهم دو روزه. و متاسفانه اون نامرد به خواسته و هدف اصلی خودش رسید. بعدش بهش گفتم نمی تونم واقعا نمی تونم. تا حالا می گفتی امتحان کن. امتحان هم کردم از خودم بدم می اومد. نمی تونستم تو آینه به خودم نگاه کنم. انقدر بهم فشار اومده بود که داشت به قیمت جونم تموم می شد. یه روز انقدر بهم فشار اومده بود که نزدیک بود کارم به بستری شدن در بیمارستان بکشه. فشار خونم همش میره بالا. در حالی که من کلا فشار پایین بودم و به زور فشارم به ده می رسید.
از وقتی فهمیده دیگه دستش رو شده و نمیخوام بهش باج بدم شروع کرده به تطمیع و تهدید و تحریک.
حتی داره از عکسهایی که در گذشته از من داشته و از گوشیش حذف کرده بود و با ریکاوری گوشی دوباره برگردونده، برای تهدیدم سو استفاده می کنه. با فرستادن اون عکسها برام میگه اگه بذاری بیام پیشت میدم خودت دوباره حذفشون کنی...
نمی دونم من رو چی فرض کرده؟
چقدر یه آدم می تونه پست و نامرد باشه. چقدر می تونه به حیوانیت نزدیک و نزدیک تر بشه.
انقدر پست و بیشرف هست که بخاطر رسیدن به خواسته اش داره با روح بچه بازی می کنه. با بچه تماس می گیره و هر بار بهش می گه مادرت من رو از خونه انداخته بیرون. راهم نمیده من بیام پیشت... بچه هم هربار ازم می پرسه مامان چرا راهش نمی دی؟
خدایا تو قادر متعالی، توانای بلندمرتبه ای که همه چیز تحت سلطه و ارداه ی تو هست. خدایا می دونی و می بینی ...
خدایا حماقت کردم قبول دارم .خدایا ازت خواهش می کنم کمکم کن.
موندم چیکار کنم. تو بهم بگو چی درسته.
با یکی از بستگانم که قبولش دارم مشورت کردم گفت با وکیل صحبت کن با وکیل که صحبت کردم گفت اگه پیام داد و تهدید کرد ازش حرف بکش که چطور میخواد به زور این کار رو انجام بده. مگه نمی دونه که این کار تجاوز هست و زنا محسوب می شه؟
با یه دوست که اون رو هم میشناسم مشورت کردم میگه من جات بودم گوشمالی می دادمش  که جرات نکنه این غلطا رو بکنه.
دلم می خواد به خانوادم بگم و یه گوشمالی حسابی بهش بدن اما می ترسم، می ترسم که شری این وسط بلند بشه و دامن خانوادم رو بگیره و اینکه این مسئله باعث بشه اونا تشویش و نگرانیشون بیشتر بشه و اینطوری استقلالم رو از دست بدم.
دلم می خواد برم ازش شکایت کنم اما انگار در خودم توان جنگیدن نمی بینم و اینکه اصلا تحمل فضای پاسگاه و دادگاه و ... رو ندارم اما اگه مجبور بشم حتما این کار رو خواهم کرد.
تصمیم گرفتم فعلا فقط بی تفاوت باشم نسبت بهش و صبر کنم تا ببینم چی پیش میاد.
    امروز از جایی رد می شدم که یادمان سه شهید گمنام هست اشکم ریخت گفتم خوش بحالتون چه زیبا از این دنیا رفتید و راحت شدید.
از این دنیا و دنی بودنش خیلی خسته ام.
خیلی خدا...
میشنوی صدام رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لطفا بشنووووووووووووووووووووووووو
اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا

 

 

زیباترین هدیه ی خدا، دلبندکم سلام 

مامان قربونت شه. دیروز با مشاور صحبت می کردم درباره ی تو. گفت بهت بگم که جدا شدیم و تو رو از انتظار برگشت به زندگی گذشته در بیارم. شب نشوندمت رو زانوهام. بهت گفتم مامان بیا یه کم با هم درباره زندگیمون حرف بزنیم. ازت پرسیدم به نظر تو تقصیر من بود که بابایی نمیاد؟ گفتی نه مامان کارش عوض شد. گفتم فقط کارش نیست مامان جونم. من و تو دیگه با هم زندگی می کنیم. دلم می خواد هر وقت خواستی و دوست داشتی درباره بابایی با من حرف بزنی. بوسیدمت. دستات رو گذاشتی رو گوشم و در گوشی و خیلی آروم  گفتی: چرا دیگه بابام نمیاد؟؟ بغض تلخم رو قورت دادم و گفتم : یادته من و بابایی با هم دعوامون می شد؟ یادته تو ناراحت می شدی؟ گفتی: آره. گفتم به خاطر همین تصمیم گرفتیم این مدلی زندگی کنیم اما هممون همدیگه رو دوست داریم. بابای تو هم هر هفته میاد و تو می تونی ببینیش.  

با بچه گی ات گفتی آخ جون مامان حالا که من و تو با همیم بیا باهم شیطونی کنیم............................ 

امیدوارم حرفام کمکت کنه مامان جونی. امیدوارم در آینده خیلی اذیت نشی. 

توکلت علی الله 

حسبی الله

 

این نغمه ی محبت بین من و تو ماند 

تا در زمانه باشد آوای باد و باران