سه شنبه یعنی یک روز بعد از جدایی تماس گرفت و گفت شماره حساب بده یارانه خودت و بچه رو بریزم به حسابت. انقدر گریه میکردم که اصلا نمی تونستم حرف بزنم. گفت از این حالت بیا بیرون. پرسیدم شب رو کجا بودی؟ گفت همراه عموم بودم.  

روز جمعه هم اومد بچه رو برد یکی دو ساعت پارک و برگردوند خونه. خیلی داغون بود. من هم با دیدنش کلا بهم ریختم. چند ساعت قلبم به معنای واقعی درد می کرد.  

شب هم تو اینستاگرام عکس بغض آلودش رو در کنار دخترمون گذاشت. خیلی دلم براش سوخت. خیلی زیاد.  

خدای مهربونم خودت می دونی من خیلی تلاش کردم که این اتفاق نیفته اما نشد. ما به درد هم نمی خوردیم.  

حالم اصلا جالب نیست. هنوز فکر می کنم خوابم و خواب می بینم. پدر مادر و برادر و زنداداشام نمی ذارن اصلا تنها باشم و همش دور و برم هستن. اما قلب و روح من جای دیگه است. 

همش میگم خدایا هر سه ی ما رو رستگار کن و عاقبت بخیر.  

خدایا کمکمون کن مثل همیشه و بیشتر از همیشه. 

........

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.