روز دوشنبه 26/7/1395 ساعت حدود12 ، همه چیز بین من و کسی که برای یک عمر روش حساب کرده بودم، تموم شد. هفت سال زندگی و تلاشم با یه صیغه ی طلاق از بین رفت. خیلی لحظات سختی بود. وقتی می خواستیم بریم دفترخونه، گریه می کردم اومد صورتم رو بوسید و گفت: محکم باش. فقط اشک می ریختم و یارای گفتن هیچ کلمه ای رو نداشتم. اما تو دلم می گفتم چطور محکم باشم، ستون زندگیم رفت، همدمم، همنفسم تو بودی. غم تنهایی از حالا تو بند بند وجودم لونه کرده. تو دفترخونه قبل از اینکه شاهدها بیان دستم رو گرفت تو دستش. همش تو دلم می گفتم کاش همون روزها که به سختی ازش دلخور بودم، همون روزهای اولی که وجود اون خانم بهم ثابت شده بود و این آقا هم با گستاخی میگفت می خوامش، این اتفاق می افتاد. اونموقع راحت تر بود. وقتی رفتیم و دفتر رو امضا کردیم بدون اینکه کسی بفهمه حلقه رو دادم بهش. با دست اشاره کرد که نمیگیرم من هم به اشاره گفتم نمیشه باید برش داری و برداشت.

کارمون که تموم شد، پام رو که از دفتر گذاشتم بیرون بغضم ترکید. داداشم بغلم کرد گفت خدا بزرگه حتما یه جای دیگه جبران میکنه برات ما هستیم باهات. نمیتونستم حرف بزنم بریده بریده گفتم فقط دخترم رو با خودت از مهد کودک ببر نمیتونم ببینمش با این حالم. گفت نگران نباش می برمش.

برادرم رفت و من و همسرم که الان برام شده بود همسر سابق، اومدیم سمت ماشین آخه یه سری وسیله هاش تو ماشین بود. قرار بود عموش بیاد باهم برن شهرستان پدریش. بهش گفتم خودت رانندگی کن بریم تا به عموت برسی. همین کار رو هم کردیم. وقتی تو ماشین بود حالش خیلی خراب بود. میگفت  برم بچه رو ببینم گفتم نه اینکار بیشتر اذیتت می کنه. عموش که اومد ساکش رو برداشت و رفت. حتی خداحافظی هم نکرد. نمی دونم شاید مثل من، طاقتش رو نداشت. وقتی رفتم خونه تا 2 ساعت تنها بودم خودم خواستم تنها باشم. حتی به مادرم خبر ندادم که رفتیم دفترخونه و همه چی تموم شده. همه ی اون دو ساعت رو زار زدم و مثل عزیز از دست داده ها ناله کردم. فریاد زدم و گریه کردم. میگفتم چرا اینکار رو کردی. داشتی اینجا به راحتی زندگی می کردی چرا قدر ندونستی حالا باید آواره باشی. چقدر بهت گفتم چقدر التماس کردم، چوب حماقت، گستاخی، غرور بیجا و خانواده ی بی ثبات خودت رو خوردی من و این طفلک رو هم گرفتار کردی. خدا رو صدا می کردم و میگفتم تو که دیدی من چقدر تلاش کردم تو که دیدی من حتی تغییر هم کردم خدایا من نمی خواستم یه بچه رو از پدرش و یه پدر رو از بچه اش محروم کنم اما تو که میدونی همه چیز رو .... دیدم آروم نمیشم براش نوشتم:

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.

مراقب پدر بچه مون باش.

در و دیوار شاهد ضجه های منه.

کاش مرده بودم ....

یکساعت بعد برام نوشت: با گریه چیزی حل نخواهد شد. من به این امید بچه رو پیشت گذاشتم که تو محکم باشی اول به خودت فکر کن بعد به بچه. انقدر محکم باش که هر شغال و کفتاری نتونه دور و برت بپلکه.

بعد از دو ساعت ضجه زدن شروع کردم به نماز خوندن و با همون حال همش میگفتم خدایا پدر بچه ام رو بهت سپردم خودت مراقبش باش.

دو ساعت و نیم تنها بودم که دیدم پدر و مادرم با گریه پیدا شون شده. هر دو گریه می کردن. خدا حفظشون کنه که اومدن. غروب هم زنداداشم بچه رو آورد و خیلی سفارش کرد که هر چی بود تموم شد. دیگه گریه نکن. بچسب به بچه ات و زندگی کن. اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.

خلاصه شب رفتیم خونه ی مادرم و تا نیمه­های شب نتونستم بخوابم و همش تلگرامش رو چک می کردم و می دیدم که بیداره یا نه. همش بهش فکر می کردم که الان کجاست؟ الان چه حالی داره؟ غذا خورده؟

به صبح فکر میکردم که میگفت من تا روبراه نشدم سراغ ازدواج نمیرم شاید هم بخوام برم سراغ ازدواج دوباره بیام سراغ خودت. اول چیزی نگفتم. دوباره تکرار کرد گفتم اگه بدرد زندگی با هم میخوردیم که کارمون به اینجا نمیرسید. گفت خب شاید فاصله و زمان، خیلی از مسائل رو حل کنه.  

 به این چند شب گذشته فکر می کردم که هر شب سه تایی میرفتیم بیرون چون هر دو میدونستیم که دیگه روزای آخر سه تایی بودنمونه. دو شب قبل برای خودش و من شلور لی خرید. همش می گفت هرچی میخوای بخر چون دیگه من برم که نمی تونم بخرم برات..... شب آخر گفتم بریم لبو بخوریم مهمون من. تو دلم می گفتم خدایا این چه سرنوشتیه؟ آیا کسی اینطوری هم جدا میشه؟ 

 

به هر حال متاسفانه شد آنچه نباید میشد و من باید واقعا محکم بودم.

الهی و ربی من لی غیرک 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.