اوایل ازدواجمون وقتی خطایی می­کرد همش قول می داد که تکرار نمی شه و یا اینکه همش می گفت من دارم همه ی تلاشم رو برای بهتر شدن انجام می­دم. اما از وقتی بچه به دنیا اومد کم کم شروع کرد به ناسازگاری کردن. وای وقتی یادم میاد کلا بهم می­ریزم. یادم نمیره یا جایی که من و بچه بودیم نمی­خوابید یا اگه می­خوابید من نمی تونستم از هیچ گونه روشنایی استفاده کنم. گاهی اوقات که دیگه واقعا نمی­تونستم ببینم از نور موبایلم استفاده می کردم. مثلا وقتی می­خواستم به بچه شیر بدم انقدر تاریک بود که اصلا دهن بچه رو نمی­دیدم باید نور گوشی موبایل رو می گرفتم تو صورت کوچیک طفلک تا بتونم بهش شیر بدم. بچه که گریه می­کرد هیچ وقت کمکم نمی­کرد. تو روز کمک می­کرد اما شب اصلا نه تنها کمک نمی­کرد با غُر زدنهاش اعصابم رو بهم می­ریخت.

قبل از بچه دار شدن چون من تمایل به بچه دار شدن نداشتم قول می داد قسم می­خورد من هم فریب حرفهاش رو خوردم  و اینکه همش لااقل به زبون می­آورد که سعی می­کنم بیشتر خودم روحفظ کنم سعی می­کنم رفتارهای بدم رو کنار بذارم. چون خودش رو کامل نشون نداده بود من رفتارهاش رو به حساب کم تجربه بودن هر دو نفرمون در زندگی گذاشتم و راضی شدم که بچه دار بشیم. اما بعد از به دنیا اومدن بچه ورق برگشت. هربار که بحثمون می شد میگفت من همینم نخواستی برو . بچه شده بود یه حربه براش. بهم میگفت حیف بچه ی من! که شیر تو رو می­خوره!!!!! یه شب خونه مادرش بچه خیلی گریه می کرد جلوی خانوادش به من میگفت بچه رو بده کنار من بخوابه خوب میشه کنار تو احساس آرامش نمی­کنه. چقدر با حرفاش دلم رو شکست. خدایا ............

بهم میگفت کاری می کنم روانی بشی بعد از رفتارت فیلم می­گیرم می برم دادگاه علیه­ات استفاده می کنم و بچه رو ازت می­گیرم.

خلاصه اینکه کلا بچه شده بود یه حربه که همه جوره ازش استفاده می­کرد. چیزی هم که گستاخ­ترش کرده بود، این بود که یکی دوبار خانواده ام متوجه مشکلات ما شدند و من با این حال برگشتم سر زندگیم، بدون اینکه آقا کوچکترین تغییری کنه یا عذرخواهی کنه.

کارهای بد زیادی در حقم انجام داد. بعضی هاش رو بعدا فهمیدم. مثلا اینکه برادرم با یه دختری دوست شده بود و ما اصلا از این ماجرا چیزی نمی­­دونستیم، وقتی من نبودم و سرکار بودم اونا رو آورده بود خونه­مون که بیاین باهم باشین. یا اینکه تو محل کارش کسایی هستن که مشروب مصرف می کنن. ایشون برای برادر من مشروب می آورد. برادرم بهش گفت من اهل مشروب نیستم. گفت حالا بگیر یه وقت دوستی رفیقی میاد ممکنه استفاده کنی.!!!!!!!!!!!!! فقط خواهرت نفهمه اگه بفهمه بیچاره ام میکنه.

اینها گوشه ای از خیانتهایی بود که در حق خودم و خانوادم کرد.

خب اگه برادر من مشروب رو استفاده می کرد و الکلی میشد کی جوابگو بود؟ خدا به پدر و مادرم رحم کرد که برادرم نپذیرفت. الحمدلله.

خدا رو شکر می کنم که این ماجراها رو بهم فهموند و نشونم داد اینی که هر روز زیارت عاشورا میخونه و به خاطر به قول خودش نماز سر وقتش خیلی وقتها سرم داد و بیداد کرده و من رو اذیت کرده چقدر نفاق داره در درونش. خودش هنوز هم نمی دونه که من ماجرا رو می دونم. هیچ وقت به روش نیاوردم اما دانستن این مسائل من رو در تصمیم جدی تر و مصمم تر کرد.

بعد از دادن دادخواست به وکیل، منتظر نوبت بهزیستی شدیم. حدود یک هفته. رفتیم یه سری سوال و ... پرسیدند و گفتند باید 4 جلسه مشاوره بیایید. چقدر کلافه بودم خدایا خودت می دونی من چه شرایطی رو دارم تحمل می کنم. کمک کن زودتر خلاص شم. تو یه خونه دارم باهاش زندگی می کنم اون هم گل و بلبل. من بخاطر اینکه سر لجبازی نیفته دارم تحملش می کنم و اصلا نه رو حرفش حرفی می زنم نه اعتراضی می کنم. فقط سعی می کنم از اینی که هست بیشتر بهم فشار نیاد. دیگه توان هیچ گونه جر و بحثی رو ندارم برای همین تقریبا واکنش خاصی به هیچ حرکت و حرفش نشون نمی دم. هر روز یه جور حرف میز نه. مثلا میخواد من رو قانع کنه بیخیال جدایی بشم. اما چون کلا شخصیت بی ثباتی داره یکی دو روز بعدش یه حرفی میزنه که اون حرف قبلیر رو نقض می کنه. 

تو بهزیستی خیلی خواهش کردم که جلسات رو کمتر کنن گفتن حالا بیاید بعدا ببینیم چی میشه. اولین نوبت رو حدودا یک ماه بعد دادن. یک ماه که برام اندازه ده ماه طول کشید. تو مشاوره مددکار ازش پرسید ازدواجتون اجباری بود یا اختیاری. گفت اجباری!!!!!! مددکار که یه آقایی هم بود تعجب کرد با تعجب پرسید از طرف شما اجباری بود؟!!!!!!!!!! گفت آره پدرم من رو مجبور کرده بود. خیلی جالبه برام کار خداست خیلی وقتها از نادانی و غرور بیش از حدش حرفهایی می زنه که اصلا مرد بودنش رو زیر سوال می بره. یه زن اگه بگه مجبورم کردن خب قابل قبوله اما یه مرد رو میشه مجبورش کرد برای ازدواج؟ اون هم کسی با شخصیت و غرور و گستاخی این آدم؟!!!!

ازش پرسید هیچ وقت علاقه­مندی نبود؟ گفت: نه نبود. به من گفتن ازدواج کنی علاقه مند میشی بعد گفتن بچه دار بشی علاقه مند میشی. اما هیچ وقت نشد............

حرفاش مثل زهر بود برام. با خودم میگفتم یعنی تو همه­ی این سالها که بهم میگفت تو برای من همه چیزی ، تو نفر اول زندگیم هستی. من تو رو خیلی دوست دارم اما تو من رو دوست نداری .... همه و همه ی ابراز محبتهاش، دروغ بود؟

بعد در جواب خودم میگفتم چرا ناراحت میشی تو که در رفتارش میدیدی که اون کارهاش از رو دوست نداشتنه. اون انقدر خودخواهه که فقط خودش و خواسته های خودش رو دوست داره. مگه همین کار آخرش همین معنی رو نمی ده؟

به خاطر خواست خودش، به خاطر یه هوس و دوست داشتن قدیمی به توکه هیچ به بچه­ی معصومش هم رحم نکرد.

 چند روز قبل می گفت الان داستان چی میشه؟ سه طلاقه میشه؟ گفتم من چه میدونم؟ گفت آخه سه طلاقه بشه دیگه جایی برای رجوع نمی مونه. شاید تو بخوای رجوع کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.  گفتم راست میگی نه که خاطرات خیلی خوبی ازت دارم حتما این کار رو می کنم. 

روز بعدش گفت: ماهی یک بار مهمونی میام خونت. بالاخره از غذای خوشمزه تو نمیشه گذشت. !!!!جوابی ندادم اصلا  

بعد گفت جشن ها و عروسی هاتون من رو دعوت می کنی؟ نگاه عاقل اندر سفیه کردم بهش گفتم شما اونوقت چه نسبتی با من دارید؟ بعد گفتم اگه مردم هم نباید بیای. گفت انقدر ازم بدت میاد؟ گفت ولی من مردم تو بیا لااقل یه قرآنی میخونی برام.   

یکی دوشب قبل دخترم داشت می گفت مثلا تو خواهر ی منی تو هم داداشی منی و ....... بهش گفت تو دیگه تا ابد نه خواهر داری نه برادر. گفتم چرا باباش فعاله براش دست و پا می کنه. گفت باباش شاید ازدواج کنه ولی بچه دار دیگه نمیشه!!!!!!!!!!!!!! 

بعد گفت حالا حالاها که نمی تونم ازدواج کنم. چیزی ندارم که بتونم ازدواج کنم. گفتم بله اونی که مثل من خریت کنه دیگه پیدا نمیشه.  (البته تو دلم میگفتم تو که عشق داشتی چی شد پس؟ عشقت بیاد با همین نداریت باهات ازدواج کنه دیگه. مگه عاشق نیست؟)

گفت شایدم دوباره با تو ازدواج کردم. جوابی بهش ندادم ولی تو دلم گفتم یکبار به خاطر حرف مادرم که گناه داره . تو کارمندی بذار از حقوقت کسی که نداره استفاده کنه. با تو که هم سوادت ازم کمتر بود هم از نظر مالی حتی پنجاه هزار تومن پس انداز نداشتی و شب عروسیمون خانواده ات تو رو با جیب خالی روانه خونه ات کردن. حتی پول نون نداشتی. تنها پولی که تو جیبت بود چهل پنجاه هزار تومنی بود که خاله و زندایی من شب عروسی  بهت رونما کرده بودن. یادم نمیره اولین مسافرت بعد عروسیمون من رو بردی مشهد برگشتنی ماشین خراب شد ده تومن پول تو جیبت نبود من از پس اندازم صدهزار تومن خرج ماشین کردم. اونوقت تو جواب همه ی گذشت هام رو اینطوری دادی. من رو از کارم هم بیکار کردی.

تو دلم میگفتم آخه چقدر تو وجودت حماقت وجود داره. چقدر راحت هر حرفی رو میزنی؟  

آخه مگه خاله بازیه؟ همه چیز برات مسخره است. انگار تو هپروت زندگی می کنی.  این روزها از این حرفها که تو دلم هست و به زبون نمیارم زیاده.

برای خودم متاسف شدم که چرا زودتر نشناختمش و خوشحال که دارم زندگی با همچین آدمی رو تمومش میکنم. با همه ی تلخی ها سختی ها دلتنگی ها و خیلی چیزهای دیگه ای که مطمئنا بعد از جدایی پیش میاد، مطمئنم کارم اشتباه نیست.

اینروزها برام مثل یه خواب و رویای پریشانه. منتظرم این کابوس تموم شه و بیدار شم و با توکل به خدا یه صبح دل انگیز رو شروع کنم . از خدا میخوام کمک کنه و برام روزهایی رو رقم بزنه که بتونم دردهام رو تسکین بدم. خدایا ازت دلخوشی میخوام به خاطر دخترم.   

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.