امروز باز میخوام از اینروزهام بنویسم . اینروزها خیلی روزهای خوبی برام نیست. هم جسمم خسته است هم روحم. آقای همسر بازم دارن بازی در میارن. حقیقتش قضیه از چند روز پیش شروع شده بود طبق معمول سر موضوعهای بی خود و بی اساس. روز جمعه هم که ماشین خراب شد و ایشون چون ماشین نداشتن زورشون میومد دو قدم راه تا سر کوچه برن و نون بخرن. خیلی تنبل تر از قبل شده. نمیدونم چطور باید این تنبلی رو کم کنم. شبی که والیبال پخش شده بود نذاشت تا نصفه شب بخوابم از بس به بازیکنا فحش و بد و بیراه گفت. خواستم برم اتاق خواب بخوابم ولی بخاطر بچه و گرمایی بودنش و اینکه کولر تو حال هست مجبور شدم تو حال بخوابم. دیروز برام اس ام اس فرمودن که بیا دیگه با هم حرف نزنیم و بخاطر بچه مسالمت آمیز فقط تو یه خونه باشیم. پیشرفت کردن ایشون آخه قبلا تا تقی به توقی می خورد می فرمودن بیا توافقی از هم جدا بشیم. حالا حتما صرف نداره جدا بشن پیشنهاد طلاق عاطفی فرمودن. منم از لجم گفتم کسی قرار نبود باهات حرف بزنه. بعد دوباره متلک فرمودن که مشتری دم مغازه است و دیر شده رفتنت مثل هر باری که دیر رفتم مغازه مجبور شدم بهش بگم جنابعالی از فردا ماشین رو نبر که من وسیله داشته باشم برم تا دیر نکنم. فرمودن میرم نزدیک محل کارم خونه می گیرم. که به ماشین تو احتیاجی نداشته باشم. الان زنگ میزنم به صابخونه میگم میخوام تخلیه کنم. تو ماشین رو بردار و رفت و آمد کن. تو جوابش گفتم اگه میخواستم رفت و آمد کنم کارم رو از دست نمی دادم که حالا جنابعالی به خاطر ده دقیقه این ور اون ور شدن ساعت باز کردن مغازه متلک بهم بپرونی. به نظر شما ایشون چند سالشه ؟ افکار و حرفاش مثل یه بچه شش ساله است. بهش میگم چک کولر رو فکرش رو بکن من پولی ندارم روش حساب کنی. می فرمایند کولر رو پس می دم ... واقعا برای خودم متاسفم که با چنین موجودی مجبور به ادامه زندگی هستم. خودم رو قانع می کنم و میگم اول بخاطر خدا و دوم بخاطر دخترنازم چاره ای جز تحمل ندارم. البته نمیگم علاقه ای بهش ندارم، دارم اما انقدر در حقم ظلم می کنه که اون علاقه رو تحت الشعاع قرار میده. انقدر هم خوش شانسه که دلم نمیاد اذیتش کنم صبح براش پیام فرستادم و گفتم با ماشین بردنت مشکلی ندارم فقط یکم درکم کن همین.
خدا عاقبتم رو به خیر کنه و صبرم رو زیاد کنه. شما دعام کنید.


نظرات 7 + ارسال نظر
گشنیز چهارشنبه 2 مهر 1393 ساعت 23:54 http://golabetun1.blogfa.com

سلام عزیزم...
فردا اگه خدا بخواد میزم مشهد...
اونجا رفتم حتما برات دعا میکنم...
قول میدم...
خدا بنده هایی که به مشکلات لبخند میزنن رو یاری میکنه...
ایشاا.. همیشه دستات توی دستاش باشه...

محمد دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 18:08 http://sibezendegi.blogfa.com/

زلال باشیم ... ،‌ زلال باشیم ... ،
زلال تر از قطرات اشک
فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشیم
یا دریای بیکران، زلال که باشیم ، آسمان در ما پیداست. [گل][گل]

محمد پنج‌شنبه 27 شهریور 1393 ساعت 11:27 http://sibezendegi.blogfa.com/

حُسن باران این است

که تبسم دارد

گَردِ غم از همه چیز، از همه جا می گیرد

همه جا بر همه کس می بارد

و تعلق دارد به جهانی از عشق... [گل][گل][گل]

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 شهریور 1393 ساعت 11:27

حُسن باران این است

که تبسم دارد

گَردِ غم از همه چیز، از همه جا می گیرد

همه جا بر همه کس می بارد

و تعلق دارد به جهانی از عشق... [گل][گل][گل]

م.ش سه‌شنبه 25 شهریور 1393 ساعت 21:32 http://allah-layoheb-yoheb.blogfa.com

انشالله....

حسین بوذرجمهری سه‌شنبه 25 شهریور 1393 ساعت 09:15 http://bande.blog.ir

سلام
من سه صفحه آخر وبلاگتون رو خوندم تا ببینم آیا هیچ خاطره خوبی از زندگی مشترک نقل کردین؟ شاید بی انصافی باشه که فقط از سختی ها بگین. هرچند با خوندن این دست مطالبتون قلبم شکست و به غیرتم برخورد! امّا به این فکر میکنم که اگر یک مجرد بیاد توی وبلاگتون، از ازدواج کردن بدش نمیاد؟!
من 19 سالگی ازدواج کردم و یکی از دلایل این کارم تشویق اطرافیانم به ازدواج بود. غول ازدواج رو توی خانواده و دوستان له و لورده کردم! :دی
خدا بهتون صبر بده. خیلی ناراحت شدم از خوندن مطالبتون. براتون دعا میکنم، البته اگر دعای گربه سیاه بگیره.
شما هم دل شکسته اید. پس ما رو دعا کنید.
یاعلی

طاهره دوشنبه 24 شهریور 1393 ساعت 10:08 http://banooye-bineshan.blogfa.com

سلام خانمی
انشاله ایام ب کام باشه
هرکسی ی قلقی داره
ببین قلق ایشون چیه!
خدابیامرز مادرم میگف:همه مردها بلااستثناء کودکند.خودشونم اینو قبول دارنا...
نگران نباش..اوضاع تو خیلی بهترو آرومتر از خیلیعاست
توکل ب خدا کن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.