بسم الله خیر الاسما 

  

 

بعد از اینکه تو دادگاه موفق نشد بهم زنگ زد و به داداشام فحش داد که اونا دروغ گفتن تو دادگاه و قسم دروغ خوردن و ...  الان میرم همشون رو میکشم و سرشون رو میذارم رو سینه شون...

 

من هیچی بهش نگفتم و قطع کردم خیلی زنگ زد و اس ام اس داد و سعی کرد تحریکم کنه ولی من نمیخواستم زندگیم بیشتر خراب شه. حتی روز قبل از دادگاه با یه زنداداش دیگه ام که بزرگتره مشورت کردم که چیکار کنم زندگیم خرابتر نشه کاش یکی به همسرم میگفت که داره همه چی رو خراب میکنه کاش یکی بهش میگفت دست از شکایتش برداره و تو همون پاسگاه رضایت بده اونم گفت من به شوهرت زنگ میزنم و میگم بهش. خدا خیرش بده اینکار رو کرد ولی همسرم گاهی اوقات واقعا بی منطق و بی فکر میشه در نهایت بی فکری قضیه رو به دادگاه کشوند. 

 

با همه این احوال بازم نخواستم قضیه خرابتر بشه و جوابش رو ندادم با اس ام اس تهدیدم میکرد که الان میرم پاسگاه با مامور میرم در خونه پدرت بجه رو ازشون میگیرم با اینکه از حرفاش تنم میلرزید اما می دونستم نمیتونه چنین کاری رو بکنه  

خلاصه خیلی زنگ زد و اس ام اس داد دید جوابی نمیدم بعد از یک ساعت انگار آرومتر شد یا دید چاره ای نداره به هر دلیل زنگ زد به همون زنداداش بزرگم و گفت داره میره شهرستان خودشون. 

 

غروب روز بعد پیامک داد که کجایی؟ تنهایی؟ گفتم : تنها نیستم کاری داشتی؟ گفت آره میخواستم باهات صحبت کنم. من هم میدونستم الان هیچ کدوممون شرایط مناسب برا صحبت نداریم و دوباره دعوامون میشه. گفتم بذار با یه مشاور مشورت کنیم. گفت : میخوام بدونم حاضری شغلت رو عوض کنی و هرجا که من میگم زندگی کنیم؟ من هم گفتم تعویض شغل و محل زندگی باید حساب شده باشه بی حساب کتاب که نمیشه باعث میشه اوضاع خرابتر بشه.  

 

اون اصرار داشت که بریم یه جایی نزدیک شهرستان خودشون سرایداری!!!!!!!!!!!!!!!! هرچند خیلی ناراحت شدم ازش که توقع داره من باهاش برم سرایداری اما به روی خودم نیاوردم و تو پیامک بهش نوشتم که بهتره با عجله تصمیمی نگیریم.  

 

خلاصه تا وقت مشاور بگیرم چند روز طول کشید. روزا میومد خونه و ازم میخواست بچه رو ببرم ببینه دلم نمیخواست ببرم بچه رو ولی باز میگفتم عیب نداره باباشه حق داره ببینه بچه اش رو.  

 

روز اول گفت چای ریختم بیا بخور بعد برو . نمیتونستم باهاش حرف بزنم دم در تو ماشین نشسته بودم پیامک فرستادم که میخوام برم برا بچه پوشک بخرم لباس پوشید اومد باهام.  

 

روز دوم 5 دقیقه بعد از اینکه بچه رو بهش داد پیامک داد بچه خیلی گریه میکنه بیا ببرش. رفتم در خونه دیدم میگه حالت خوبه؟ به زور داشت بهم دست میداد حتی نمیتونستم نگا ش کنم بغض کردم و گفتم نه خوب نیستم و بچه رو گرفتم برگشتم. 

 

خلاصه روز مشاوره رسید. قبل از مشاوره همش پیامک میداد که حرف باید دیگه حرف من باشه دیگه هرچی من میگم باید انجام بدی یا من یا خونوادت و .... اما بعد از صحبتش که تنها با  خانم مشاور صحبت کرد خانم مشاور گفت برید سر زندگیتون شما مشکل خاصی ندارید و به من گفت یه کم از نظر مسایل جنسی بیشتر بهش توجه کن و ... جلو روی اون گفت : الان باید فکر کنید اتفاقی نیفتاده و تازه به هم رسیدید. امروز باهم باشید بچه رو دیرتر بیارید تنها باشید (رابطه زناشویی داشته باشید ) و ... اون هم خندید و خوشحال بود و گفت من با خانمم مشکل ندارم اون نمیخواد راه بیاد با من .....

 

همسرم که رفت بیرون به خانمه گفتم خانم چی میگی من نمیتونم باهاش حرف بزنم حتی گفت نه باید گوش کنی چی گفتم. گفتم باشه چشم سعی میکنم با خودم کنار بیام همینکار رو کردم باهاش رفتم خونه خودمون.جسارته ارتباطی که میخواست بوجود اومد دوش گرفتم و بهش گفتم بهم فرصت بده الان نمیتونم بمونم. با اینکه اصلا قلبم راضی نبود ولی به حرف مشاور گوش کردم. 

 

دو سه روز بعد خودم برگشتم خونه حتی نیومد دنبالم گفت ازم نخواه بیام اونجا من با اونا (یعنی خانوادت) حرفی ندارم. باز هم گفتم زندگیمه میرم خودم برگشتم خونه .  

 

اما همون شب شروع کرد به غر و لند. 4شنبه همون هفته عروسی دخترداییم بود من هم باید حداقل یه اصلاح میکردم و با صورت داغونی که داشتم نمیشد برم عروسی. گفتم بچه رو نگه میداری برم؟ قبول کرد. تا بیام دو ساعت طول کشید چون شب بود و مجبور بود برم خونه عروس خاله ام که آرایشگری بلده اون هم بچه داشت بچه اذیت میکرد.  

 

زنگ زد بیا دیگه گفتم الان میام. 10 دقیقه بعد زنگ زد تو که گفتی داری میای گفتم خب تو راهم (خونه پسرخالم تو یه روستای نزدیک شهره) 

 

وقتی اومدم گفت تو نقشه داشتی میخواستی بجه ات رو من نگه دارم بری به کارات برسی وگرنه نمیومدی. گفتم این چه حرفیه مادرم که همیشه بچه رو نگه میداره اگه بخاطر بچه بود همونجا که راحت تر بودم. 

 

فرداش مادرم نبود بچه رو ببرم اونجا بهش گفتم مرخصی بگیرم یا خودت هستی خونه گفت بعدا میگم. صبح گفت نمیخواد مرخصی بگیری. 

 

دوباره شب شروع کرد که من رو از کار و زندگی انداختی میدونستی این چند روز مادرت نیست خواستی بچه ات رو بدی من نگه دارم.  

 

گفتم من که گفتم مرخصی میگیرم منکر شد و گفت نه اینطور نبود نگفتی و ... 

باز گفتم عیب نداره به اعصابش فشار اومده. 

 

4 شنبه گفتم میای بریم خونه داییم مبارکباد آخه شب که نیستی بیای عروسی گفت بریم(چون مطمئن بود کسی از خانوادم صبح اونجا نیستن قبول کرد( 

 

تو راه برگشت گفت من شب زودتر جیم میشم میام گفتم صحیح نیست بیای با برادرا وپدرم سلام علیک نکنی همه بفهمن ما اومدیم وظیفمون رو انجام دادیم کافیه گفت مگه چه اشکالی داره هرکی زندگی خودش رو میکنه .... بالاخره قبول کرد نیاد 

 

غروب بهش پیامک زدم حالش رو بپرسم جواب داد  چه عجب از دیگران فارغ شدی گفتم من جایی نیستم هنوز حتی برای عروسی آماده نشدم. 

 

ساعت 8 شب رفتم دنبال مادرم اینا تا باهم بریم تالار. پیامک فرستاد که چرا با آژانس نرفتی ؟ ماشین رو من میبردم آخر شب میومدم دنبالت تو مگه آژانس پدرمادرت هستی ؟(این درحالیه که من از مجردیم ماشین داشتم و ماشین مال منه) از   کا رات معلومه که من رو نمیخوای فقط میخوای مثل مترسک بالا سرت باشم گفتم چرا متوجه نیستی من دوست دارم چرا باید با بجه و بار و بندیلی که دارم آژانس بگیرم درحالیکه ماشین داریم؟ 

 

خلاصه عروسی رو برام زهر کرد طوری که مثل یه غریبه سریع برگشتم خونه همه بودن مراسم بعد از شام بود اما من به بهانه بچه اومدم خونه حال و حوصله نداشتم دلم درد اومده بود اعصابم ضعیف شده تمام بدنم میلرزید. 

 

وقتی اومدم خونه دیدم شنگوله. هیچی هم نگفتم باز. 

 

از اون شب هر روز تکرار میکنه بریم شهرستان پدری من زندگی کنیم. اونجا همه چی خوبه امکاناتش بهتره. مرکز استانه و ... 

میگم کار من چی میشه؟ یه کاری پیدا میکنیم حالا. نشد نهایتش یه مغازه تایپ و ... باز میکنیم وام میگیریم و ... میگم آخه کدوم آدم عاقلی کاری رو که داره ول میکنه میره دنبال کاری که شاید توشه ؟ با این وضع اقتصادی همه باید محکم کاری که دارن رو بچسبن بهش تازه من تو دانشگاه کار میکنم تو یه محیط فرهنگی ... 

 

از مجردیم هم کارمند بودم . مگه از اولش قرار نبود نریم شهر شما؟ چرا بود اما من که تعهد کتبی ندادم و ... 

 

خلاصه به این منوال گذشت حتی وقت خواب تکرار میکرد یه شب گفتم حتی وقت خواب هم نمیخوای آرامش داشته باشم 

گفت نه تو نمیدونی ارامش و خوشبختی ما اونجاست گفتم برای تو شاید ولی برای من نیست.  

 

من از اول به این دلایل از شهری که کار میکنم به شهر خودم اسباب کشی کردم: 

 اول اینکه مادرم بچه رو نگه داره تا دو سالگی

دوم اینکه تو شهر خودم زنداداشم مهد داره و از اولش قرار بود بعد ازاینکه دخترم دو سالش شد ببره پیش خودش. خیلی فرق داره مهد بچه جایی باشه مدیرش فامیلش باشه .  

 

سوم اینکه برادرم تو شهر از همه لحاظ اعتبار داره و در کارهای آموزشی یکی از ارکان شهره. الان هم دو سالی هست که علاوه بر تدریس و .... کانون ریاضی داره در آینده تحصیلی بچه خیلی موثر میتونه باشه. 

 

چهارم اینکه چون شاغلم احتیاج دارم در جایی زندگی کنم که غریب نباشم یادم هست وقتی تو شهر محل کارم زندگی میکردم مریض شدم و دکتر بهم سرم داده بود کسی نداشتم بچه رو نگه داره تا سرم وصل کنن بهم تا یازده شب صبر کردم همسرم بیاد بعد بریم سرم وصل کنیم. 

و مشکلات عدیده دیگه ای که تو غربت دامنگیر آدما میشه 

 

تو همه روزهایی که از شهر پدریش حرف زد از خدا خواستم بهم آرامش بده تا بحث نکنم باهاش.  

 

البته هدفش رو میدونم که چرا میخواد ببردم شهر خودشون میخواد هرباری که خواستم خونوادم رو ببینم منتش رو بکشم و اون بازی دربیاره و خودش هر روز و راحت بره پیششون. این درحالیکه خانواده ای هم نداره که بدرد بخورن. اینهمه مسایل پیش اومد حتی یه زنگ بهم نزدن. فقط شبی که بحث شد مامان و خواهرش زنگ زدن دعوا و فحش و ...  

که من هیچ جوابی ندادم بهشون

چند روز قبل رفتیم خرید. تا سوار ماشین شدم میگه از وقتی اومدیم شهر شما و ماشین رو تو میبری میاری سر ماشین بلا آوردی نمیدونم چیکار کردی همه چیش خراب شده.(این در حالیه که من قبل از این ماشین که صفر بود دو تا ماشین دیگه داشتم و فروختم بعد این رو خریدم. و اگه قرار بود بلایی سرماشین بیارم رو اون دو تا میاوردم و ایشون از وقتی با من ازدواج کرد من این ماشین رو داشتم و شده بود ماشین تمرین ایشون. حداقل 4 بار تصادف اساسی کرد با ماشین یادمه آخرین تصادفش فقط حدود ششصدهزار تومن برای ماشین هزینه کردیم و در همه تصادفها هم پلیس ایشون رو مقصر دونست و ایشون عقیده داره پلیسها علیه اش هستن) خلاصه بهش گفتم این چه حرفیه تو با ماشین تصادف کردی ده بار من چیکار کردم که ماشین خراب بشه؟  

 

در همین حد چند تا جمله گفتیم و تموم شد. یه دفعه تو ماشین قاطی کرد و گفت خاک بر سر من که دارم تو رو تحمل میکنم تو عوض نمیشی همش جنگ داری همش میخوای پیروز بشی. و .... 

خونه هم که اومدیم گفت سرم درد میکنه برو مهریه بگیر بگو چی میخوای طلاق میخوای بگو میخوای من برم بگو بگو چی میخوای من دیگه تحمل تو رو ندارم. 

 

هیچی نگفتم. چای ریختم گفتم بیا چای بخور گفت نه فقط حرف نزن برو صدات رونمیخوام بشنوم  از همون شب هم جای خوابش رو جدا کرده. و جدا میخوابه.

 

فردا اس فرستاد که دیگه با خانوادت تا عمر دارم بد هستم و ارتبا ط ندارم تو هم یا من رو انتخاب کن یا اونا رو . بیا توافقی از هم جدا بشیم من میخوام آرامش داشته باشم تو نمیذاری و ...

 

جواب ندادم . هیچ جوابی

 

خونه که رفتیم رفت دراز کشید باز هم غرورم رو گذاشتم کنار گفتم بیا ناهار بخور نازش کردم بالاخره ناهار خورد 

 

تا شب هیج حرفی نزدیم شب طبق شب قبل میخواست بره اتاق جدا بخوابه بهش گفتم من چی گفتم که اینهمه جنجال میکنی؟ گفت نمیخوام باهات حرف بزنم 

گفتم توافقی که میگی خودت نظرت چیه؟ هرچی خودت بگی همون من دربارش فکر نکردم 

گفتم چطور فکر نکردی حتما یه برآوردی کردی یه چیزی تو نظرت هست گفت نه چیزی نیست. 

 

ادامه ندادم. 

 

این شبها بچه هم خوب نمیخوابه. من هم همینطور جدا خوابیده بود . نصفه شب اومد کنارم و به زور ... 

  

دیگه ازش بدم اومد واقعا ! بهش بد و بیراه گفتم براش مهم نبود یه کم تلاش کرد و بدون اینکه بتونه کار خاصی بکنه به مرحله ای که میخواست رسید و رفت دوش گرفت.  

 

وقتی اومد گفت نصف شب هم مثل آدم نمیتونی حرف بزنی عصبانی بودم گفتم تو که آدم نیستی من با آدم طرف نیستم . 

 

اصولا ایشون دلشون میخواد نصفه شب همه کارها و خطاهاش فراموش بشه. 

 

فرداش عصر رفتم به خانوادم سری بزنم.  

 

از روز بعدش پیامک داده که باید همونطور که من ماهی یکبار بچه رو میبرم خونه پدرم تو هم همون ماهی یکبار ببریش. دیگه قانون قانون منه 

جواب ندادم باز هم 

شارژ فرستاد برام اصلا مریضه میخواد همش من رو به چالش بکشونه. فقط نوشتم شارژ داشتم حرفی باهات نداشتم. 

 

گفت آزادی حرف نزنی ولی اگه میخوای با خانواده ات باشی فکر خودت رو بکن 

 

یکی نیست بهش بگه مرد حسابی تو که رفته بودی چرا برگشتی؟ نگه کسی ازت خواست برگردی؟ حالا که برگشتی مثل آدم زندگیت رو بکن چی میخوای اینهمه پستی و بدی چرا؟ 

 

تصمیم گرفتم کم توجهی کنم بهش خسته ام کرده دیگه.  شاید اینطوری بفهمه که داره چیکار میکنه. حداقل مدت کوتاهی هم شده میخوام کمتر بهش توجه کنم.

 

دعام کنید عاقبت بخیر شم و تو شهر خودم کار پیدا کنم تا بهونه ای نداشته باشه.

 

راستی ایام حزن ال الله رو تسلیت عرض میکنم . خیلی التماس دعا

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

این روزهام سخت میگذره اما میگذره به هرحال. به قول بنده خدایی فعلا آرامش قبل از طوفان هرچند امیدوارم دیگه طوفانی  

 

بوجود نیاد همه امیدم به لطف خدا و بازگشت برادرم از سفر حجه. شاید اون با تفکرات عمیقش بتونه کمکم کنه. 

 

اتفاق بدی که حدود یک ماه قبل افتاد رو شرح میدم . 

 

عروسی عموی همسر بود ایشون سه شنبه -چهارشنبه و پنجشنبه رو مرخصی گرفت و رفت شهر خودشون که با شهر ما 70 کیلومتر فاصله داره. من و  دخترم (که پانزده ماهشه) قرار شد چهارشنبه شب که مراسم هست بریم اونجا. همینطور هم شد. تا برگردیم خونه پدر همسرم ساعت 2 شب شد. صبح حدود ساعت 6 اونا موندن و من برای رفتن به محل کارم حرکت کردم(محل کارم هم با شهر زندگیمون 70 کیلومتر فاصله داره یعنی در مجموع 140 کیلومتر باید رانندگی می کردم)  خیلی خسته بودم همسر گفت میشه دوباره بیای شهر ما دنبالمون؟!!! من 140 کیلومتر صبح رانندگی کرده بودم با بی خوابی شب گذشته و خستگی واقعا برام مقدور نبود 140 کیلومتر دیگه برم دنبالشون گفتم نه گفت وسیله خریدم نمیشه با بچه گفتم هفته بعد که رفتی با ماشین برو بیار لطفا من واقعا خسته هستم.  

قرار بود خونه که رسیدم کمی به کارهای نظافت خونه برسم بعد دوش بگیرم. نیمساعتی بود که رسیده بودم خونه همسر زنگ زد و پرسید : دوش گرفتی؟ با تعجب پرسیدم چطور مگه؟ گفت آخه من خسته ام میخوام استراجت کنم برو زودتر دوش بگیر والا وقتی اومدم میگی بچه رونگه دار تا من دوش بگیرم!!!!!!!!!!!! چیزی نگفتم با اینکه خیلی ناراحت شده بودم . آخه مرد حسابی سه روز مرخصی گرفتی رفتی کنار خونوادت خوش گذروندی اونوقت میگی خسته ام اومدم میخوام استراحت کنم؟؟ 

 

غروب دوباره گفت میای فلان میدون دنبالم ؟ گفتم عیب نداره رفتم دنبالش. وقتی اومد خونه هی دستورهای بیخود داد و بالاخره دعوامون شد. دیدم داره داد میکشه بهش گفتم از صدات نمیترسم برخلاف تصورم و برای اولین بار پا شد  و شروع کرد به زدن من. 

من هم بخاطر اینکه کسی نفهمه  صدام در نمی اومد بچه گریه میکرد و اون هوار میکشید. برادرهام همسایه ام هستن و من خونه یکی از برادرام مستاجرم. برادر کوچکم که مجرده صدا رو میشنوه و عصبانی میشه میاد در رو میکوبونه به شدت. همسر هم در رو باز میکنه و با هم درگیر میشن . برادرم فکر میکرد اون داره خفه ام میکنه اخه همش میکفت حالا صدات دربیاد اگه جرات داری من هم نمیخواستم کسی بفهمه اون داره من رو میزنه صدام در نمیومد. 

خلاصه برادر و زنداداش وسطیم که شنیدن اومدن متاسفانه اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. برادرام با همسرم درگیر شدن. 

 

شب بابام من رو با خودش برد خونشون. اون هم تو همون دعوا زنگ میزنه به برادراش که بیایید اینا من رو زدن. اونا اومدن ولی دعوا سر و ته اش یک ربع طول کشیده بود. انگار اونا که از همسرم کوچکترند و مجرد هم هستن عقلشون بیشتر از همسرم بود . داد و قال نکردن و خواستن همسرم رو ببرن با خودشون. همسرم هم همه لباسهاش رو جمع کرد و رفت. 

 

سه روز بعد رفت از برادرها و در کمال بی شرمی از زنداداشم شکایت کرد. متاسفانه همسرم حماقتش زیاده اما خانواده اش از خودش احمق ترن هیج راهنمای خوبی نداره. 

 

خلاصه شکایت رو تا دادگاه ادامه داد و قاضی بهش گفت اینا چرا زدنت؟ گفت داشتم زنم رو میزدم اینا حق نداشتن دخالت کنن. قاضی هم به مسخره رو کرد به برادرم و گفت راست میگه به چه حقی رفتید؟ باید اجازه میدادید خواهرتون رو بکشه بعد برید جنازه اش رو بردارید. بعد رو کرد به همسرم و بهش توپید که بس کن جمع کن برو.  

 

انگار خدا خواست بفهمم که همیشه هوام رو داره. از خدا خواسته بودم شکایتش به جایی نرسه که نرسید اما ناراحتیم چند جنبه داشت از طرفی زندگیم خراب شده بود از طرفی شرمنده برادرا و زنداداشم شده بودم.  

 

روزهای اول تو شوک بودم فکر میکردم همه ماجرا رو خواب دیدم.  

 

ادامه اش رو تو فرصت بعدی مینویسم.

 

 

 سبو مست از لبِ فرزانه ‏ات شد
غدیر � آمد پُر از � خُم � خانه ‏ات شد
خدا را شکر از این دل ، چون سرانجام
سرِ عقل آمد و دیوانه ‏ات شد !