-
واکسن کوید ۱۹ یا کرونا
چهارشنبه 13 مرداد 1400 22:55
بسم الله الرحمن الرحیم چند ماه قبل بود که اینجا از کووید ۱۹ یا ویروس کرونا نوشتم. امیدوار بودم که حالا دیگه با خوشحالی از رفتن این ویروس بنویسم ولی افسوس که همچنان میتازه و بیرحمانه عزیزان و دوستانمون رو ازمون میگیره. امروز مرحله ی اول واکسن کرونا رو تزریق کردم. واکسن ایران برکت. . . . امیدوارم واکسیاسیون انجام بشه و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 دی 1399 09:39
بعد از مدتها امروز اومدم اینجا و دارم می نویسم. میخوام از اپیدمی و همه گیری یه ویروس بنویسم. ویروسی به اسم کوید 19 یا کرونا یه ویروس مرموز که به سرعت منتقل میشه . ویروسی که باعث شده همه از زندگی عادی خارج بشن و قرنطینه و خونه موندن های طولانی رو تجربه کنن. ویروسی که وجودش باعث شده اجازه نداشته باشی عزیزترین هات رو در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 دی 1399 09:16
بسم الله الرحمن الرحیم تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی ،خدا به من خندید و استخاره زدم ،گفت کوثرم باشی عزیز دل مامان. دخترک نازم. هر روز بزرگتر و زیباتر میشی. دیگه برای تبریک تولدت نمی تونم بگم جوجه کوچولوی من تولدت مبارک... باید یه جمله پر از ناز و کرشمه پیدا کنم برات و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 مرداد 1399 08:43
سلام دخترک زیبام. عزیزکم الان شدی یه عروسک که هر ساعت یه لباس به تنش میکنه. هی میری تو آینه خودتو نگاه میکنی. گاهی آشکار و گاهی پنهان می رقصی و تو آینه خودتو رو ورانداز میکنی. هر روز حس می کنی بزرگتر شدی. هر روز در خودت دنبال تغییر چهره و اندامت می گردی... خیلی خوبه که انقدر دخترانگی داری. همش دوس داری پیراهن بپوشی او...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 تیر 1398 12:56
بسم الله الرحمن الرحیم دخترم، ای همه ی هستی من تو چراغی، تو چراغ همه ی شبهای منی تو گلی، دسته گل صد رنگی تو یکی گوهر تابنده بیمانندی شمع هفت سالگیت رو هم فوت کردی و با هفت سالگی خداحافظی کردی دلنشین ترین آهنگ زندگیم. عزیزکم. وارد هشت سالگی شدی. هشت ساله که دارمت و هر سال خوشحال تر که هدیه ی ناز خدای مهربانیها رو در...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 تیر 1397 11:48
یک جهان قاصدک ناز به راهت باشد / بوی گل ، نذر قشنگی نگاهت باشد و خداوند شب و روز و تمام لحظات / با همه قدرت خود پشت و پناهت باشد و چـه زیباست رسـیدن دوباره بـه روز زیبای آفـرینش … و چـه اندازه عجیب است روز ابـتدای بودن … و چه اندازه شیرین است امروز ، روز میلادت ، روزی که تو آغاز شدی … جانِ جانانِ مادر خوش اومدی . چه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 فروردین 1397 11:56
دخترک دلبندم نمی دونم هیچ وقت فرصت میشه که اینجا رو بخونی یا نه. اما کاش بشه بخونی. نمی دونم وقتی اینجا رو میخونی من کجای این دنیا هستم اصلا تو این دنیا هستم یا نه. عزیزکم دلم می لرزه و چشمام پر از اشکه. اشکهایی که بدون پلک زدن رو گونه هام جاری میشن. همه ی دلخوشی مامان! خیلی سعی کردم زندگیم رو با پدرت حفظ کنم که تو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 بهمن 1396 12:32
گاهی شاید انقدر موضوع برای نوشتن داشته باشی که ندونی از کدوم بنویسی. امروز میخوام از اینکه خدا یه روز دیگه بهم فرصت بودن داده تشکر کنم. خدایا حالا که فرصت نفس کشیدن رو بهم عطا فرمودی اجازه بده در خدمت تو و بندگی خودت بگذرونم این روز رو. خدایا تو دانا و بصیری. تو محول الاحوالی، حالم رو به بهترین حال ها که همانا احساس...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آبان 1396 11:13
یکسال و چند روز از جداییم گذشته. امسال دخترکم وارد زندگی تحصیلی خودش شده و پیش دبستانی میره. دوشنبه 8 آبان اولین جلسه اولیا و مربیان بود که من بعنوان اولیا توش شرکت کردم خیلی حس خوبی بود. به همین روزها در سال گذشته فکر میکنم که چقدر حال روحیم بد بود. قلبم چقدرتحت فشار بود. الان ولی از اون فشارها کم شده هرچند زندگی بعد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 شهریور 1396 11:04
یک ماه و چند روز دیگه ، یکسال از جداییم میگذره. اما هنوز آرامشی که میخوام رو به دست نیاوردم. متاسفانه همسر سابقم از هر راهی سعی در بهم ریختن آرامشم داره. با پیامکهاش ، با فرستادن عکسها و مطالب غیراخلاقی به تلگرامم و بدتر از همه با تحریک طفلکم. تحریک علیه خودم و خانواده ام. دو هفته است مجبور به تعویض شماره ها م شدم. و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 مرداد 1396 10:05
امروز روز اول مرداد هست. یادم نیست پارسال تو همچین روز و چنین ساعتی چه کاری داشتم انجم می دادم. چه دغدغه ای داشتم. چه حالی داشتم. اصلا هم نمی تونم حدس بزنم که سال آینده تو همچین روز و چنین ساعتی چه کاری خواهم داشت برای انجم دادن. چه دغدغه ای خواهم داشت و چه حالی ..... یه تفکر ساده از همین جملات من رو به این نتیجه می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 خرداد 1396 13:05
دیروز 24 خرداد 96 بود، یعنی حدودا هشت ماه از جداییم گذشته و بالاخره بعد از هشت ماه همسر سابقم اومد و وسایلش که شامل یه سری لباس و کتاب بود رو برد. تو این مدت بارها ازش خواسته بودم بیاد ببرتشون اما هربار به بهانه ای نمی اومد. وقتی وسیله هاش رو می آوردم دم سالن خونه که ببره یاد شبی افتادم که داشتم جمعشون می کردم. دو سه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 11:13
ولادت حضرت علی اکبر (علیه السلام) مبارک خدای مهربونم امروز توفیقی دست داد و تونستم چند آیه از مصحف شریفت قرائت کنم. سوره یوسف. همینطور که میخوندم یادم اومد که شکری واجب از مهربونیات، از لطفهات و از احسان مکررت رو از خاطر بردم. خدای خوبم، ممنون که حواست بهم بود. خدایا من سرم پایینه در برابر اینهمه کرم و بزرگیت. سرم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 اردیبهشت 1396 12:55
یارا دری گشا که تو باب الحوائجی دل در سیاه چاله ی دنیا فنا شده السلام علیک یا حضرت باب الحوائج یا موسی بن جعفر (علیه السلام) تسلیت آقای غریبم حضرت صاحب دلها تسلیت حضرت امام رئوف تسلیت حضرت بی بی معصومه دخترک زیبای من، شیرینترین رویای روزهای آینده ی مامانی، عزیز قلب و جانم دیروز یه حرفایی به مامان گفتی که تا عمق وجودش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 فروردین 1396 01:02
بسم الله الرحمن الرحیم هفت سال قبل تو یه همچین شبی عقد کرده بودم... حالا پر از بغض و آهم ... هر سال یه کیک کوچولو میگرفتیم... ولی امسال دیگه خبری از اون پیوند نیست... حالا جدایبم ... اون تنهاست و من موندم با طفلکی که هر روز بیشتر به آینده اش فکر میکنم من موندم و دغدغه های تموم نشدنیم... دلم گرفته خدا ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 فروردین 1396 09:46
با اینکه مدتهاست جواب پیامهای همسر سابقم رو نمیدم این بار از روش سخیف تری استفاده کرده. بهم پیشنهاد مالی داده؟؟؟؟؟!!!!!! خدایا چی درباره ام فکر می کنه؟ بهم میگه سالی ده میلیون تومن بهت می دم تو با من باش. خدایا اینجا تنها جاییه که می تونم دردم رو فریاد بزنم. چی رو میخوای بهم نشون بدی خدا؟؟؟؟؟؟ شاید من حماقت می کنم که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 فروردین 1396 20:51
بسم الله الرحمن الرحیم تسلیت شهادت امام هادی علیه السلام یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال... سال نو مبارک .... به لطف خدا آغاز سال نسبتا خوبی داشتم. تا حالا خوبترین اتفاقش دیدار با دو تا از دوستان دوره ی دانشجوییم بود. 9 فروردین هر دو با همسر و فرزنداشون بهم افتخار دادن و اومدن خونه ام. البته هنوز قضیه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 اسفند 1395 17:12
صبح که جوجه کوچولو رو بردم مهدکودک، مربیش اشاره کرد که یه لحظه صبر کن. دخترم که رفت داخل مهد، مربی اش اومد و گفت: دیروز از دخترکت پرسیدم عینکت بالاخره آماده نشد؟ گفت: چرا آماده شده ولی بابام باید بیاره بهم بده ولی بابا مامانم از هم جداشدن و مامانم بابام رو تو خونه راه نمیده. فقط خدا حال اون لحظه ی من رو می دونه......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 اسفند 1395 17:43
یکی از بزرگواران برام نوشت: به چیزهای خوب فکر کنید خدا بزرگترین داشته ی همه ی آدم هاست ... خدای من، خالق من، رب من من می دونم تو هستی و هوام رو داری اما تو هم می دونی که در وجود من چه خصوصیاتی وجود داره. بهم حق بده که با موجهای سهمگینی که تو زندگیم ایجاد شده، حس کنم زیرپام خالی شده... خدایا گاهی واقعا احساس درماندگی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 دی 1395 08:52
زیباترین هدیه ی خدا، دلبندکم سلام مامان قربونت شه. دیروز با مشاور صحبت می کردم درباره ی تو. گفت بهت بگم که جدا شدیم و تو رو از انتظار برگشت به زندگی گذشته در بیارم. شب نشوندمت رو زانوهام. بهت گفتم مامان بیا یه کم با هم درباره زندگیمون حرف بزنیم. ازت پرسیدم به نظر تو تقصیر من بود که بابایی نمیاد؟ گفتی نه مامان کارش عوض...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 دی 1395 11:31
دخترکم طفلک معصومم دلم داره می ترکه. دلم خونه، چشمام اشک می باره. قلبم تحت فشاره عزیز مامان. امروز بابات اومد تو رو ببره بیرون بگردونه. وقتی دوتایی تون از جلو چشمام دور میشدین دلم زیر و رو شد. دلبند قشنگم، کوچولوی نازم تو الان چه حسی داری که من اینطور حالم دگرگون شده. خدایا بهم صبر بده واقعا حال دلم برگشته. اول بخاطر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 دی 1395 12:15
حدود سه ماه از جدایی گذشته اما هنوز همسر سابقم از طریق تلگرام باهام ارتباط داره. از حرفهاش پشیمونی می باره. وقتایی که میاد دخترم رو ببینه نگاهش خیلی چیزا بهم میگه. من هم سعی می کنم ارتباطم باهاش خوب باشه. با یه مشاور هم مشورت کردم تایید کرد رفتارم رو. چند وقت قبل دخترم سخت مریض شده بود. مربی مهدش بهم گفت الکی بچه رو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آذر 1395 12:04
دخترک قشنگم این پست رو برای تو میذارم. برای تو که عزیزترینی.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 آبان 1395 09:33
همسر سابقم جمعه ها با عموش میاد و دخترمون رو یکی دو ساعت میبره بیرون و بر میگردونه. طفلکم یه چیزایی فهمیده. الهی بمیرم برا دل کوچولوش. آخرین بار که باباش رفت بهم گفت شما از هم جدا شدین؟ گفتم کی بهت همچین حرفی زده. من که گفتم محل کار بابات عوض شده. گفت نه خودم میفهمم وقتی بابام با عموش میره، من و تو می مونیم خونه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 آبان 1395 09:08
دلم به وسعت آسمون قشنگت گرفته خدا.... دیروز عصر هسمر سابقم اومد کت و شلوارش رو از خونه برداره. آخه هنوز وسایلش رو نبرده یعنی جایی برای اسکان نداره که ببره. اومد دم در واحدمون دخترمون رو بغل کرد. اصلا نمی تونستم نگاش کنم فقط خدا رو شکر کردم که سرپا شده. با مکث طولانی چادرم رو سر کردم و رفتم دم در و با بغض سنگینم سلام...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 آبان 1395 10:57
یکشنبه روز جالبی نبود برام. حدودای اذان مغرب بود که جایی کاری داشتم. با عجله داشتم حرکت می کردم که یهو خوردم زمین. انقدر بد زمین خوردم که تا حدود دو سه دقیقه نتونستم از جام بلند شم. با صورت و قفسه سینه محکم به زمین برخورد کردم. دست و پاهام ساییده و کبود شده بود. همه بدنم کوفته شد. اونقدر که مجبور شدم به دکتر مراجعه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 آبان 1395 09:33
سه شنبه یعنی یک روز بعد از جدایی تماس گرفت و گفت شماره حساب بده یارانه خودت و بچه رو بریزم به حسابت. انقدر گریه میکردم که اصلا نمی تونستم حرف بزنم. گفت از این حالت بیا بیرون. پرسیدم شب رو کجا بودی؟ گفت همراه عموم بودم. روز جمعه هم اومد بچه رو برد یکی دو ساعت پارک و برگردوند خونه. خیلی داغون بود. من هم با دیدنش کلا بهم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 مهر 1395 09:41
روز دوشنبه 26/7/1395 ساعت حدود12 ، همه چیز بین من و کسی که برای یک عمر روش حساب کرده بودم، تموم شد. هفت سال زندگی و تلاشم با یه صیغه ی طلاق از بین رفت. خیلی لحظات سختی بود. وقتی می خواستیم بریم دفترخونه، گریه می کردم اومد صورتم رو بوسید و گفت: محکم باش. فقط اشک می ریختم و یارای گفتن هیچ کلمه ای رو نداشتم. اما تو دلم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مهر 1395 08:50
ای کشتی نجات زمان، کشتی ام شکست/ افتاده ام به ورطه ی گرداب خودپرست در عرشه ی سفینه ات ای نوح کربلا / جایی برای آدم کشتی شکسته هست؟ شب قبل از دادگاه تو ماشین دستم رو گرفت و می خواست ببوسه. به زور دستم رو کشیدم و همون لحظه صورتم خیس اشک شد گفتم داری چیکار می کنی؟ میخوای همه چی برام سخت تر بشه؟ گفت روز که صیغه ی طلاق...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 مهر 1395 09:33
دیشب وقتی می رفتیم هیئت گفت: ازت چند تا خواهش دارم. سه تا وسیله هست که اینا (خانواده اش و به احتمال نود و نه درصد خواهر و مادرش) دارن من رو میکشن که حتما بیارش. یکی اون ظرف میوه یکی هم اون شش تا بشقاب و طلا. گفتم اونا رو می دم اما طلا رو نمیدم مگه ما باهم توافق نکردیم؟ گفت قول می دم برات بخرم بذار بدم طلا رو بهشون...