روز دوشنبه 26/7/1395 ساعت حدود12 ، همه چیز بین من و کسی که برای یک عمر روش حساب کرده بودم، تموم شد. هفت سال زندگی و تلاشم با یه صیغه ی طلاق از بین رفت. خیلی لحظات سختی بود. وقتی می خواستیم بریم دفترخونه، گریه می کردم اومد صورتم رو بوسید و گفت: محکم باش. فقط اشک می ریختم و یارای گفتن هیچ کلمه ای رو نداشتم. اما تو دلم می گفتم چطور محکم باشم، ستون زندگیم رفت، همدمم، همنفسم تو بودی. غم تنهایی از حالا تو بند بند وجودم لونه کرده. تو دفترخونه قبل از اینکه شاهدها بیان دستم رو گرفت تو دستش. همش تو دلم می گفتم کاش همون روزها که به سختی ازش دلخور بودم، همون روزهای اولی که وجود اون خانم بهم ثابت شده بود و این آقا هم با گستاخی میگفت می خوامش، این اتفاق می افتاد. اونموقع راحت تر بود. وقتی رفتیم و دفتر رو امضا کردیم بدون اینکه کسی بفهمه حلقه رو دادم بهش. با دست اشاره کرد که نمیگیرم من هم به اشاره گفتم نمیشه باید برش داری و برداشت.

کارمون که تموم شد، پام رو که از دفتر گذاشتم بیرون بغضم ترکید. داداشم بغلم کرد گفت خدا بزرگه حتما یه جای دیگه جبران میکنه برات ما هستیم باهات. نمیتونستم حرف بزنم بریده بریده گفتم فقط دخترم رو با خودت از مهد کودک ببر نمیتونم ببینمش با این حالم. گفت نگران نباش می برمش.

برادرم رفت و من و همسرم که الان برام شده بود همسر سابق، اومدیم سمت ماشین آخه یه سری وسیله هاش تو ماشین بود. قرار بود عموش بیاد باهم برن شهرستان پدریش. بهش گفتم خودت رانندگی کن بریم تا به عموت برسی. همین کار رو هم کردیم. وقتی تو ماشین بود حالش خیلی خراب بود. میگفت  برم بچه رو ببینم گفتم نه اینکار بیشتر اذیتت می کنه. عموش که اومد ساکش رو برداشت و رفت. حتی خداحافظی هم نکرد. نمی دونم شاید مثل من، طاقتش رو نداشت. وقتی رفتم خونه تا 2 ساعت تنها بودم خودم خواستم تنها باشم. حتی به مادرم خبر ندادم که رفتیم دفترخونه و همه چی تموم شده. همه ی اون دو ساعت رو زار زدم و مثل عزیز از دست داده ها ناله کردم. فریاد زدم و گریه کردم. میگفتم چرا اینکار رو کردی. داشتی اینجا به راحتی زندگی می کردی چرا قدر ندونستی حالا باید آواره باشی. چقدر بهت گفتم چقدر التماس کردم، چوب حماقت، گستاخی، غرور بیجا و خانواده ی بی ثبات خودت رو خوردی من و این طفلک رو هم گرفتار کردی. خدا رو صدا می کردم و میگفتم تو که دیدی من چقدر تلاش کردم تو که دیدی من حتی تغییر هم کردم خدایا من نمی خواستم یه بچه رو از پدرش و یه پدر رو از بچه اش محروم کنم اما تو که میدونی همه چیز رو .... دیدم آروم نمیشم براش نوشتم:

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.

مراقب پدر بچه مون باش.

در و دیوار شاهد ضجه های منه.

کاش مرده بودم ....

یکساعت بعد برام نوشت: با گریه چیزی حل نخواهد شد. من به این امید بچه رو پیشت گذاشتم که تو محکم باشی اول به خودت فکر کن بعد به بچه. انقدر محکم باش که هر شغال و کفتاری نتونه دور و برت بپلکه.

بعد از دو ساعت ضجه زدن شروع کردم به نماز خوندن و با همون حال همش میگفتم خدایا پدر بچه ام رو بهت سپردم خودت مراقبش باش.

دو ساعت و نیم تنها بودم که دیدم پدر و مادرم با گریه پیدا شون شده. هر دو گریه می کردن. خدا حفظشون کنه که اومدن. غروب هم زنداداشم بچه رو آورد و خیلی سفارش کرد که هر چی بود تموم شد. دیگه گریه نکن. بچسب به بچه ات و زندگی کن. اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.

خلاصه شب رفتیم خونه ی مادرم و تا نیمه­های شب نتونستم بخوابم و همش تلگرامش رو چک می کردم و می دیدم که بیداره یا نه. همش بهش فکر می کردم که الان کجاست؟ الان چه حالی داره؟ غذا خورده؟

به صبح فکر میکردم که میگفت من تا روبراه نشدم سراغ ازدواج نمیرم شاید هم بخوام برم سراغ ازدواج دوباره بیام سراغ خودت. اول چیزی نگفتم. دوباره تکرار کرد گفتم اگه بدرد زندگی با هم میخوردیم که کارمون به اینجا نمیرسید. گفت خب شاید فاصله و زمان، خیلی از مسائل رو حل کنه.  

 به این چند شب گذشته فکر می کردم که هر شب سه تایی میرفتیم بیرون چون هر دو میدونستیم که دیگه روزای آخر سه تایی بودنمونه. دو شب قبل برای خودش و من شلور لی خرید. همش می گفت هرچی میخوای بخر چون دیگه من برم که نمی تونم بخرم برات..... شب آخر گفتم بریم لبو بخوریم مهمون من. تو دلم می گفتم خدایا این چه سرنوشتیه؟ آیا کسی اینطوری هم جدا میشه؟ 

 

به هر حال متاسفانه شد آنچه نباید میشد و من باید واقعا محکم بودم.

الهی و ربی من لی غیرک 

 

ای کشتی نجات زمان، کشتی ام شکست/ افتاده ام به ورطه ی گرداب خودپرست 

 

در عرشه ی سفینه ات ای نوح کربلا / جایی برای آدم کشتی شکسته هست؟  

 

شب قبل از دادگاه تو ماشین دستم رو گرفت و می خواست ببوسه. به زور دستم رو کشیدم و همون لحظه صورتم خیس اشک شد گفتم داری چیکار می کنی؟ میخوای همه چی برام سخت تر بشه؟ گفت روز  که  صیغه ی طلاق جاری میشه قبلش می بوسمت هر طور شده. قلبم زیر و رو شد. چیزی بهش نگفتم اما  درونم .....

 بالاخره روز دادگاه رسید. آخ که چه حالی دارم از داخل ماشین اشکهام بی اختیار می ریختن خیلی سعی  می  کردم جلوی وکیل خودم رو کنترل کنم اما مگه می شد؟ با دست خودم داشتم به همه ی شیرینیهای  زندگی مشترک پایان می دادم. چاره ای نداشتم چون شیرینی های زندگی ما به تلخی های بدی تبدیل  شده بود و ادامه­اش هر دوی ما و خصوصا طفلک معصوممون رو داغون می­کرد. یه سری از کارهامون  اونجا  انجام شد. رفتیم پزشک قانونی حدود دو سه ساعت کارمون طول کشید. اونجا سر و صدا کرد که  مگه چیکار دارین میکنین که انقدر طولش میدین رفت بیرون از اتاق منشی و هی بهش میگفت گاو گاو و  فحش های دیگه ... منشی گفت این رو برای چی آوردی که سر و صدا می کنه. اگه به احترام بابات نبود الان زنگ می زدم صد و ده بیاد ببرتش. خلاصه آبروریزی ..... تو دلم گفتم خدایا داری بهم  نشون  می دی و میگی ناراحت نباش در قبال تنهایی و هزار مصیبتی که جدایی داره لا اقل از اینجور مسائل خلاص می شی؟  

خلاصه روز سختی بود. از پزشک قانونی که برگشتیم خونه دیگه اشکی نداشتم اما تا آخر شب همینطور چشام می سوخت.

 آخرشب که از هیئت برگشتیم بهم گفت: دمت گرم، خیلی مردی لااقل از فامیلهای من مردتری. !!!!!!!!!!! 

و من تو دلم گفتم حالا خیلی دیره برای فهمیدن این مطلب. کاش زودتر فهمیده بودی که خیلی از نامردیهای اطرافیانت ما رو به اینجا کشوند.   

این شبها همش تو هیئت میگم خدایا من رو رستگار کن. دخترم رو رستگار کن. باباش رو هم هدایت کن نذار باعث خاری دخترم باشه. خدایا من چشم امیدم به خودت و ال الله هست. کمکم کنید. خدایا دخترم رو دریاب و هرگز طعم تلخی هایی که من چشیدم رو بهش نچشون.  

 

 

 

دیشب وقتی می رفتیم هیئت گفت: ازت چند تا خواهش دارم. سه تا وسیله هست که اینا (خانواده اش و به احتمال نود و نه درصد خواهر و مادرش) دارن من رو میکشن که حتما بیارش. یکی اون ظرف میوه یکی هم اون شش تا بشقاب و طلا. گفتم اونا رو می دم اما طلا رو نمیدم مگه ما باهم توافق نکردیم؟ گفت قول می دم برات بخرم بذار بدم طلا رو بهشون گفتم مگه تو نگفتی که وام گرفتی و اونا طلا رو ازپول تو خریدن؟ گفت خب ولش کن دیگه ادامه نده. وقتی خواستم برم داخل هیئت گفتم: فقط این رو بدون خانواده بسیار بسیار نامردی داری.

پیاده شدم و خدا می دونه تو هیئت چه فشاری بهم اومد. چقدر از ته دلم دلشکسته شدم.

برگشتیم خونه بهش گفتم چقدر آدم می تونه پست باشه؟ یه ظرف میوه که سالگرد عقدمون کادو دادن و شش عدد بشقاب که جهیزیه مادرش بود و داده بود بهم تا نگه دارم برای دخترم و بزرگ که شد بهش بدم. خیلی پستن. گفتم اگه طلا رو تو میخواستی بهت می دادم دیدی که وقتی گفتی 5 میلیون پول میخوای داشتم طلا رو میفروختم تا پول رو بهت بدم اما خودت گفتی نفروش طلا رو بده به دخترمون. من دنبال مال نیستم. از 314 سکه مهریه ام رو بخاطرحضانت بچه گذشتم اونم حضانتی که تو برام شرط بذاری تا وقتی ازدواج نکردی بچه رو می تونی نگه داری. اونوقت این آدمهای حقیر و کوته نظر دنبال چی هستن؟ گفتم فقط آدمای اطرافت رو بشناس از ما که گذشت اما بخاطر خودت چشمت رو باز کن. خواهرت توقع نداشت برای تو هیچ خرجی بکنن. اوایل ازدواجمون یه بحثی بین من و همسرم شد که طبق معمول همسرم این موضوع رو انتقال داد به خانواده اش. خواهرش بهم زنگ زد من هم تو محل کار بودم جواب ندادم. برام اس ام اس و فحش و بد و بیراه نوشته بود بازم جوابی ندادم رفتم خونه ازش توضیح خواستم که چرا اونا رو دخیل می کنه و خلاصه بحثمون بالا گرفت. من هم رفتم منزل عمه اش که قبلا واسطه ازدواج ما بود و تو جریان شب عروسی شوهرش ضمانت این آقا (همسرم) رو کرده بود و گفت هروقت خطایی کرد به خودم بگو. خلاصه اینکه اونها (عمه و شوهرعمه همسرم) من رو بردن منزل پدرش اونجا  پدر و مادر و خواهر همسرم حضور داشتن. خواهرش میگفت ما بخاطر تو طلا خریدیم مادر من بخاطر خرید طلای تو مجبوره بره سر کار!!!!!!!!!!!!!!!! ای خاک بر سر من بدبخت که همچین آدمایی نصیب من شدن یه جوری میگفت طلا انگار ده بیست میلیون طلا بود یه سرویس یک میلیون و دویست هزار تومنی !!!!!!!!!!!!!!!!!! که خودشون رفتن خریدن و حتی من رو برای انتخابش نبرده بودن. مثل عصر حجر. سرویسی که الان بعد از حدودهفت سال تازه قیمتش شده سه و نیم میلیون تومن!!!!!!!!!!! شوهر عمه اش انقدر از شنیدن حرفای خواهر همسرم ناراحت شده بود گفت من اصلا فکر نمی کردم تو انقدر بی ادب باشی اگه من جای پدرت بودم پرتت می کردم تو حیاط. پاشو برو بیرون از تو جمع به تو ربطی نداره دخالت می کنی. اگه تو خواهر خوبی بودی به جای دخالت، داداشت رو نصیحت می کردی و میگفتی حرف خونه ات رو نیار اینجا نگو. به جای اینکار برای خانمش چرت و پرت می فرستی؟ فکر میکنی این خانم بلد نبود برات مثل تو چرت و پرت بنویسه؟ خانمی کرده و مثل خودت رفتار نکرده روت رو زیاد کردی؟ مادره یه دفعه گفت من گفتم اینا رو بنویسه

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هر چه بگندد نمکش می زنند                 وای به روزی که بگندد نمک

مادر که اون باشه از بچه ها چه انتظاری میشه داشت؟

فقط خدا رو شکر می کنم هیچ وقت در این چند سال که با همسرم ازدواج کردم و خانواده اش زیر زیرکی فتنه درست کردن برام مثل اونا رفتار نکردم. همیشه بیشترین احترام رو بهشون گذاشتم. بارها پیش اومد با همسرم بحثم شده بود اما وقتی اونا اومدن خونم بهترین سفره رو براشون تهیه کردم. از این بابت همیشه شاکرم.  

سر قضیه ازدواج خواهرش یه جورایی همسرم رو تحویل نگرفتن یعنی همه چی که تموم شد مثل فامیلهای دیگه بهش گفتن مثلا امشب بله برون هست. و به همسرم خیلی برخورد خب ناسلامتی بچه ی بزرگ خانواده بود اما در اصل حضور ما اونجا فقط فرمالیته یعنی اگه بخاطر آبروشون جلوی خانواده داماد نبود اصلا برای حضور الکی هم به همسرم نمی گفتن که بیاد. همسرم بهشون گفت من رو برای پذیرایی از مهموناتون میخواستین؟ وقتی هه چی رو خودتون تعیین کردید چه نیازی به من بود؟ و .....  

خونه که اومدیم گفت دیگه نمیرم اونجا دیگه پدر و مادری ندارم و .... گفتم درباره پدر و مادرت نباید اینطور بگی حواست رو جمع کن اما احترامشون رو نگه دار. اون روز هم بهش گفتم فقط چشمت رو باز کن و اطرافت رو درست بشناس اما این آقا باز نفهمید و نشناخت که نشناخت. همیشه برای خانواده اش مایه گذاشت اما اونا هیچ وقت کمکی براش نبودن. 

سال گذشته با همین خواهرش قهر کرده بود. چند ماه قهر بودن اما من همش میگفتم این کار درستی نیست. ای خدا می سوزم الان که یادم میاد. خواهرش زایمان کرد من بهش زنگ زدم و تبریک گفتم پدرش جای تشکر ، زنگ زد به همسرم که وقتی تو با خواهرت قهری برای چی خانمت بهش زنگ زده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

دو روز بعدش قرار بود بریم شهر محل زندگی خانواده اش، برای یه کار اداری. تو راه هی گفت چی کار کنم نمی دونم چند بار تکرار کرد گفتم شیطون رو لعنت کن و بریم خونه خواهرت شیرینی و هدیه ببریم اگه تحویل گرفت که خب الحمدلله اگه نه تو وظیفه ات رو انجام دادی و با اینکه بزرگتر بودی پا پیش گذاشتی. خلاصه راضیش کردم و بردمش. و خلاصه با برادرش از این نوع قهرها زیاد داشت. میگفت بچه ام رو بغل نکنه اون عموی بجه ی من نیست و ازاین حرفا. هر بار هم تو خونه بهش می گفت برادر آدم تکیه گاه آدمه تو بزرگتری کن تو کوتاه بیا. هیچ وقت نخواستم با خانواده اش بد باشه. قهر باشه اما اونا ....

نمی دونم چرا بعضی آدمها تا این حد بی ملاحظه هستن. همش با خودم میگم آخه من چه بدی در حق شماها کردم که الان هم که زندگیم بهم خورده دست بردار نیستین؟ جای اینکه یه کاری کنین که زخمی که بچه تون بهم زده خوب بشه، کاری می کنین که زخمم سر باز کنه؟ 

نمی دونم شاید توقع داشتن من باز هم بمونم و بچه شون یه زن دیگه هم بیاره تو زندگیم. به خدا می سپارم تک تک شون رو. به همین پرچم سیاه های عزای حضرت ارباب میسپارمشون.

بعد بهش گفتم خواهرت دلش داره میترکه میخواد همون یه سرویس هم که برات خریده بودن پس بگیره من تا حالا هرچی اینا بهم بد کردن و موش تو زندگیم دوندون احترام کردم بهشون ولی دیگه نمی ذارم دیگه زندگی وجود نداره که بخاطرش کوتاه بیام. انقدر از درون خالیه انقدر کمبود داره که فقط خود خدا می دونه. یه روز دخترم فامیلی من رو گفت و گفت من فامیلیم مثلا فلانیه، عمه اش بهش میگه هرکی فامیلیش فامیلی ما نیست باید بیاد دست ما رو ببوسه. !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

موندم تو خلقت خدا که بعضی ها رو با چه عقده ی حقارتی آفریده. الحمدلله که هیچ وقت اینطور نبودم و ان شاء الله نخواهم بود.

همسرم گفت ول کن دیگه من خودم به اندازه کافی بهم ریخته ام.

خدایا تو که میدونی چقدر تو زندگی مشترک بهم ظلم شد من نزد تو دادخواهانه اومدم.

  

 

 

السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیکم منی جمیعا سلام الله ابدا ما بقیت و بقی الیل و النهار

 

 

وکیل زنگ زد و گفت احتمالا چهارشنبه یا شنبه جلسه دادگاه برگزار میشه. حالم خیلی خراب شد. کلی گریه کردم. از طرفی هم هنوز همسرم برا خودش جایی برای زندگی تهیه نکرده. خدایا چرا من انقدر دلم براش می سوزه؟ چرا با همه­ی ظلمهاش، هنوز هم در درونم بهش محبت دارم و حاضر نیستم سختی بکشه. نمی دونم این چه احساس متناقضیه که دارم. از طرفی دوست دارم همه چی تموم بشه هر چه زودتر از طرفی نگران همسرم هستم. نگران دخترم که چطور باید با این موضوع کنار بیاد و نگرانی های بسیار زیاد دیگه که بعد از جدایی وجود داره. خدایا به حرمت این شبها و روزهای عزیز خودت به هر سه ما عنایت کن تا اگه در کنار هم خوب نبودیم دور از هم خوب باشیم.

حضرت ارباب، حضرت زینب (س) شرمنده شما هستم. این روزها باید دلم سرشار از غم شما باشه اما غم خودم بیشتر تو دلمه. غم دخترم غم ...

خودتون به دل خسته وشکسته ام نظری کنید.

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین

 

 

 

اوایل ازدواجمون وقتی خطایی می­کرد همش قول می داد که تکرار نمی شه و یا اینکه همش می گفت من دارم همه ی تلاشم رو برای بهتر شدن انجام می­دم. اما از وقتی بچه به دنیا اومد کم کم شروع کرد به ناسازگاری کردن. وای وقتی یادم میاد کلا بهم می­ریزم. یادم نمیره یا جایی که من و بچه بودیم نمی­خوابید یا اگه می­خوابید من نمی تونستم از هیچ گونه روشنایی استفاده کنم. گاهی اوقات که دیگه واقعا نمی­تونستم ببینم از نور موبایلم استفاده می کردم. مثلا وقتی می­خواستم به بچه شیر بدم انقدر تاریک بود که اصلا دهن بچه رو نمی­دیدم باید نور گوشی موبایل رو می گرفتم تو صورت کوچیک طفلک تا بتونم بهش شیر بدم. بچه که گریه می­کرد هیچ وقت کمکم نمی­کرد. تو روز کمک می­کرد اما شب اصلا نه تنها کمک نمی­کرد با غُر زدنهاش اعصابم رو بهم می­ریخت.

قبل از بچه دار شدن چون من تمایل به بچه دار شدن نداشتم قول می داد قسم می­خورد من هم فریب حرفهاش رو خوردم  و اینکه همش لااقل به زبون می­آورد که سعی می­کنم بیشتر خودم روحفظ کنم سعی می­کنم رفتارهای بدم رو کنار بذارم. چون خودش رو کامل نشون نداده بود من رفتارهاش رو به حساب کم تجربه بودن هر دو نفرمون در زندگی گذاشتم و راضی شدم که بچه دار بشیم. اما بعد از به دنیا اومدن بچه ورق برگشت. هربار که بحثمون می شد میگفت من همینم نخواستی برو . بچه شده بود یه حربه براش. بهم میگفت حیف بچه ی من! که شیر تو رو می­خوره!!!!! یه شب خونه مادرش بچه خیلی گریه می کرد جلوی خانوادش به من میگفت بچه رو بده کنار من بخوابه خوب میشه کنار تو احساس آرامش نمی­کنه. چقدر با حرفاش دلم رو شکست. خدایا ............

بهم میگفت کاری می کنم روانی بشی بعد از رفتارت فیلم می­گیرم می برم دادگاه علیه­ات استفاده می کنم و بچه رو ازت می­گیرم.

خلاصه اینکه کلا بچه شده بود یه حربه که همه جوره ازش استفاده می­کرد. چیزی هم که گستاخ­ترش کرده بود، این بود که یکی دوبار خانواده ام متوجه مشکلات ما شدند و من با این حال برگشتم سر زندگیم، بدون اینکه آقا کوچکترین تغییری کنه یا عذرخواهی کنه.

کارهای بد زیادی در حقم انجام داد. بعضی هاش رو بعدا فهمیدم. مثلا اینکه برادرم با یه دختری دوست شده بود و ما اصلا از این ماجرا چیزی نمی­­دونستیم، وقتی من نبودم و سرکار بودم اونا رو آورده بود خونه­مون که بیاین باهم باشین. یا اینکه تو محل کارش کسایی هستن که مشروب مصرف می کنن. ایشون برای برادر من مشروب می آورد. برادرم بهش گفت من اهل مشروب نیستم. گفت حالا بگیر یه وقت دوستی رفیقی میاد ممکنه استفاده کنی.!!!!!!!!!!!!! فقط خواهرت نفهمه اگه بفهمه بیچاره ام میکنه.

اینها گوشه ای از خیانتهایی بود که در حق خودم و خانوادم کرد.

خب اگه برادر من مشروب رو استفاده می کرد و الکلی میشد کی جوابگو بود؟ خدا به پدر و مادرم رحم کرد که برادرم نپذیرفت. الحمدلله.

خدا رو شکر می کنم که این ماجراها رو بهم فهموند و نشونم داد اینی که هر روز زیارت عاشورا میخونه و به خاطر به قول خودش نماز سر وقتش خیلی وقتها سرم داد و بیداد کرده و من رو اذیت کرده چقدر نفاق داره در درونش. خودش هنوز هم نمی دونه که من ماجرا رو می دونم. هیچ وقت به روش نیاوردم اما دانستن این مسائل من رو در تصمیم جدی تر و مصمم تر کرد.

بعد از دادن دادخواست به وکیل، منتظر نوبت بهزیستی شدیم. حدود یک هفته. رفتیم یه سری سوال و ... پرسیدند و گفتند باید 4 جلسه مشاوره بیایید. چقدر کلافه بودم خدایا خودت می دونی من چه شرایطی رو دارم تحمل می کنم. کمک کن زودتر خلاص شم. تو یه خونه دارم باهاش زندگی می کنم اون هم گل و بلبل. من بخاطر اینکه سر لجبازی نیفته دارم تحملش می کنم و اصلا نه رو حرفش حرفی می زنم نه اعتراضی می کنم. فقط سعی می کنم از اینی که هست بیشتر بهم فشار نیاد. دیگه توان هیچ گونه جر و بحثی رو ندارم برای همین تقریبا واکنش خاصی به هیچ حرکت و حرفش نشون نمی دم. هر روز یه جور حرف میز نه. مثلا میخواد من رو قانع کنه بیخیال جدایی بشم. اما چون کلا شخصیت بی ثباتی داره یکی دو روز بعدش یه حرفی میزنه که اون حرف قبلیر رو نقض می کنه. 

تو بهزیستی خیلی خواهش کردم که جلسات رو کمتر کنن گفتن حالا بیاید بعدا ببینیم چی میشه. اولین نوبت رو حدودا یک ماه بعد دادن. یک ماه که برام اندازه ده ماه طول کشید. تو مشاوره مددکار ازش پرسید ازدواجتون اجباری بود یا اختیاری. گفت اجباری!!!!!! مددکار که یه آقایی هم بود تعجب کرد با تعجب پرسید از طرف شما اجباری بود؟!!!!!!!!!! گفت آره پدرم من رو مجبور کرده بود. خیلی جالبه برام کار خداست خیلی وقتها از نادانی و غرور بیش از حدش حرفهایی می زنه که اصلا مرد بودنش رو زیر سوال می بره. یه زن اگه بگه مجبورم کردن خب قابل قبوله اما یه مرد رو میشه مجبورش کرد برای ازدواج؟ اون هم کسی با شخصیت و غرور و گستاخی این آدم؟!!!!

ازش پرسید هیچ وقت علاقه­مندی نبود؟ گفت: نه نبود. به من گفتن ازدواج کنی علاقه مند میشی بعد گفتن بچه دار بشی علاقه مند میشی. اما هیچ وقت نشد............

حرفاش مثل زهر بود برام. با خودم میگفتم یعنی تو همه­ی این سالها که بهم میگفت تو برای من همه چیزی ، تو نفر اول زندگیم هستی. من تو رو خیلی دوست دارم اما تو من رو دوست نداری .... همه و همه ی ابراز محبتهاش، دروغ بود؟

بعد در جواب خودم میگفتم چرا ناراحت میشی تو که در رفتارش میدیدی که اون کارهاش از رو دوست نداشتنه. اون انقدر خودخواهه که فقط خودش و خواسته های خودش رو دوست داره. مگه همین کار آخرش همین معنی رو نمی ده؟

به خاطر خواست خودش، به خاطر یه هوس و دوست داشتن قدیمی به توکه هیچ به بچه­ی معصومش هم رحم نکرد.

 چند روز قبل می گفت الان داستان چی میشه؟ سه طلاقه میشه؟ گفتم من چه میدونم؟ گفت آخه سه طلاقه بشه دیگه جایی برای رجوع نمی مونه. شاید تو بخوای رجوع کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.  گفتم راست میگی نه که خاطرات خیلی خوبی ازت دارم حتما این کار رو می کنم. 

روز بعدش گفت: ماهی یک بار مهمونی میام خونت. بالاخره از غذای خوشمزه تو نمیشه گذشت. !!!!جوابی ندادم اصلا  

بعد گفت جشن ها و عروسی هاتون من رو دعوت می کنی؟ نگاه عاقل اندر سفیه کردم بهش گفتم شما اونوقت چه نسبتی با من دارید؟ بعد گفتم اگه مردم هم نباید بیای. گفت انقدر ازم بدت میاد؟ گفت ولی من مردم تو بیا لااقل یه قرآنی میخونی برام.   

یکی دوشب قبل دخترم داشت می گفت مثلا تو خواهر ی منی تو هم داداشی منی و ....... بهش گفت تو دیگه تا ابد نه خواهر داری نه برادر. گفتم چرا باباش فعاله براش دست و پا می کنه. گفت باباش شاید ازدواج کنه ولی بچه دار دیگه نمیشه!!!!!!!!!!!!!! 

بعد گفت حالا حالاها که نمی تونم ازدواج کنم. چیزی ندارم که بتونم ازدواج کنم. گفتم بله اونی که مثل من خریت کنه دیگه پیدا نمیشه.  (البته تو دلم میگفتم تو که عشق داشتی چی شد پس؟ عشقت بیاد با همین نداریت باهات ازدواج کنه دیگه. مگه عاشق نیست؟)

گفت شایدم دوباره با تو ازدواج کردم. جوابی بهش ندادم ولی تو دلم گفتم یکبار به خاطر حرف مادرم که گناه داره . تو کارمندی بذار از حقوقت کسی که نداره استفاده کنه. با تو که هم سوادت ازم کمتر بود هم از نظر مالی حتی پنجاه هزار تومن پس انداز نداشتی و شب عروسیمون خانواده ات تو رو با جیب خالی روانه خونه ات کردن. حتی پول نون نداشتی. تنها پولی که تو جیبت بود چهل پنجاه هزار تومنی بود که خاله و زندایی من شب عروسی  بهت رونما کرده بودن. یادم نمیره اولین مسافرت بعد عروسیمون من رو بردی مشهد برگشتنی ماشین خراب شد ده تومن پول تو جیبت نبود من از پس اندازم صدهزار تومن خرج ماشین کردم. اونوقت تو جواب همه ی گذشت هام رو اینطوری دادی. من رو از کارم هم بیکار کردی.

تو دلم میگفتم آخه چقدر تو وجودت حماقت وجود داره. چقدر راحت هر حرفی رو میزنی؟  

آخه مگه خاله بازیه؟ همه چیز برات مسخره است. انگار تو هپروت زندگی می کنی.  این روزها از این حرفها که تو دلم هست و به زبون نمیارم زیاده.

برای خودم متاسف شدم که چرا زودتر نشناختمش و خوشحال که دارم زندگی با همچین آدمی رو تمومش میکنم. با همه ی تلخی ها سختی ها دلتنگی ها و خیلی چیزهای دیگه ای که مطمئنا بعد از جدایی پیش میاد، مطمئنم کارم اشتباه نیست.

اینروزها برام مثل یه خواب و رویای پریشانه. منتظرم این کابوس تموم شه و بیدار شم و با توکل به خدا یه صبح دل انگیز رو شروع کنم . از خدا میخوام کمک کنه و برام روزهایی رو رقم بزنه که بتونم دردهام رو تسکین بدم. خدایا ازت دلخوشی میخوام به خاطر دخترم.