همسر سابقم جمعه ها با عموش میاد و دخترمون رو یکی دو ساعت میبره بیرون و بر میگردونه. طفلکم یه چیزایی فهمیده. الهی بمیرم برا دل کوچولوش. آخرین بار که باباش رفت بهم گفت شما از هم جدا شدین؟ گفتم کی بهت همچین حرفی زده. من که گفتم محل کار بابات عوض شده. گفت نه خودم میفهمم وقتی بابام با عموش میره، من و تو می مونیم خونه خودمون یعنی جدا شدین دیگه. من خودم فهمیدم. آخ که چه آتیشی به جونم میندازه با حرفاش.. با فهمیدنهاش.
دیروز داشت به مادرم میگفت: مادرجون بابا مامانم دارن نقش جدایی رو بازی می کنن؟ مامانم گفت دخترم بابات محل کارش خیلی دوره نمی تونه بیاد ولی تو نگران نباش یه کم که بگذره خونه میگیره تو رو میبره پیش خودش بیشتر میبینیش. دخترم گفت خونه بگیره؟ اصلا بهش اجازه نمیدم. اگه خونه بگیره به زور مامانم رو می کشونم می برم خونش. مامانم گفت مگه مامانت نمیاد؟ گفت نه دیگه نمیاد. تازه بابام به مامانم گفت حاج خانم.....
گاهی میگم آخه تو فقط 4 سالته چطور ارتباط بین همه ی کلمات رو با ماجراها متوجه میشی.
همسر سابقم هم که همش میخواد باهام روبرو بشه و حرف بزنه باهام. اما من اصلا آمادگیش رو ندارم. میگه فقط میخوام درد دل کنم اما من انقدر اوضاع روحی و قلبیم بهم ریخته است که توان روبرو شدن باهاش رو ندارم.
اصلا دیگه نمی دونم چی درسته چی غلط؟
دیشب حال خرابی داشتم. تو یه مجلس روضه برای امام حسن بودم که قربون غربتش برم ما خانمها فقط 3 نفر بودیم. من و مادرم و یه خانم که نمیشناختمش. همسر سابقم پیام داد که دترم چطوره؟ گفتم آوردمش هیئت. پارسال باهم اومده بودیم همین هیئت رو برای همین نوشت میخواستم بهتون بگم برید اون هیئت. خلاصه اینکه تماس گرفت و با دخترم حرف زد. حس می کردم دخترم خیلی دلتنگ باباشه. دستگاه اکو نزدیک ما بود به همین خاطر صداها در هم میپچید انقدر ضجه زدم و از همه ی حضرات خصوصا حضرت شاهزاده خاتون سه ساله خواستم به حق دل پریشونیهاش برای باباش، دل کوچولوی دختر من رو هم آروم کنه. همش التماس می کردمشون می گفتم دختر کوچولوم رو به خودتون میسپرم. نمی دونم انگار دارم دیونه میشم.
دلم به وسعت آسمون قشنگت گرفته خدا....
دیروز عصر هسمر سابقم اومد کت و شلوارش رو از خونه برداره. آخه هنوز وسایلش رو نبرده یعنی جایی برای اسکان نداره که ببره. اومد دم در واحدمون دخترمون رو بغل کرد. اصلا نمی تونستم نگاش کنم فقط خدا رو شکر کردم که سرپا شده. با مکث طولانی چادرم رو سر کردم و رفتم دم در و با بغض سنگینم سلام کردم و پرسیدم بهتری؟
به دخترم گفت ناهار چی خوردین؟ گفت تاس کباب. فهمیدم گشنشه. گفتم یه مقدار مونده می خوری بدم ببری. گفت نه اگه خورشت دیگه ای بود میخوردم. دلم بیشتر گرفت. تو دلم گفتم آخه تو چه مرگت بود؟ خونه، زن،بچه، زندگی، ماشینی که در اختیارت گذاشتم، عزت و احترامی که داشتی و ... همه و همه رو سر حماقت باختی.
یه مقدار عسل طبیعی قبلا خریده بود گذاشتم ببره. هرچی اصرار کردم نبرد. گفت جا ندارم کجا ببرم...
گفت من دو روز بیمارستان بودم. گفتم می دونم گفت از کجا. چیزی نگفتم
گفتم کی پیدات کرد؟ گفت نیرو انتظامی.
گفتم عقل نداری؟ برای چی چنین کاری کردی؟ مثلا می مردی خوب می شد؟ همون پدرت که میگی باعث بدبختیت شده نصف حقوقت رو می گرفت و کیف می کرد. گفت: همه چی مال دخترمه. گفتم به حرف تو نیست که ارث به پدر و مادر می رسه.
وقتی رفت شروع کردم به زیارت عاشورا خوندن و گریه کردن.
بعدش هم با دخترم رفتم بیرون به بهونه خرید ماکارونی رفتم فروشگاه. بعدش هم رفتم منزل پدرم. شاید این کار آرومم کنه.
هربار که این حالت بهم دست می ده با خودم چرا با همه ی تلخی هایی که نصیبم کرده باز هم دل نگرانشم. باز هم توقع ندارم ضربه بخوره و بعد به خودم میگم آخه من یه انسانم و دینم سفارش کرده که کینه نداشته باشم. ازش دلخورم انقدر که حاضر نشدم دیگه باهاش ادامه ی زندگی بدم اما متنفر نیستم. امیدوارم بعدها هم بخاطر دخترمون هم که شده بتونم ازش تنفر نداشته باشم.
خدایا به هر سه ما رحم فرما.
خدای مهربونم ما جز تو کسی نداریم. کسی هم داشته باشیم تو از همه مهربونتر و داناتری. تو بکل شی قدیری. خدایا نگاهت رو برای هر سه التماس می کنم....
یکشنبه روز جالبی نبود برام. حدودای اذان مغرب بود که جایی کاری داشتم. با عجله داشتم حرکت می کردم که یهو خوردم زمین. انقدر بد زمین خوردم که تا حدود دو سه دقیقه نتونستم از جام بلند شم. با صورت و قفسه سینه محکم به زمین برخورد کردم. دست و پاهام ساییده و کبود شده بود. همه بدنم کوفته شد. اونقدر که مجبور شدم به دکتر مراجعه کنم. وقتی با برگشتم خونه همسر سابقم تماس گرفت من هم گوشی رو دادم به دخترم تا باهاش صحبت کنه. یکی دو ساعت بعد حدود ساعت یازده شب باز هم تماس گرفت. به هر دو خطم زنگ زد. براش پیام فرستادم که بچه خوابیده. گفت با خودت کار دارم. گوشی رو برداشتم گفت من سی چهل تا قرص لورازپام و استامینوفن و .... خوردم. فقط میخوام یه چیزایی بهت بگم. باعث مرگ من پدرم و خانواده یکی از عموهام و فلان پسرعموی من هستن. چیزی که ندارم از همون حقوقی هم که دارم همه مال دخترمه کسی حق نداره برداره. تو هم من رو حلالم کن... گفتم چی داری میگی به بچه فکر نمیکنی؟ چقدر ضربه میخوره؟ گفت دیگه کار از کار گذشته و وقت این حرفا نیست. هرچی گفتم خواهش میکنم برو یه درمانگاه گوش نکرد و گوشیش رو قطع کرد.
وای خدای من چه حال بدی داشتم. سریع به همون دوستش زنگ زدم و گفتم خبری ازش دارید؟ گفت تا ساعت نه شب پیشم بود خیلی ناراحت بود و همش فیلم دخترش رو نگاه می کرد و گریه می کرد. بعدش رو نه. قضیه رو گفتم بهش و ازش خواهش کردم که کسی نفهمه که من پیگیر قضیه شدم. چون ما دیگه باهم ارتباطی نداریم و من به لحاظ وجدانی نتونستم دست روی دست بذارم تا خدای نکرده یکی بعدا جنازه اش رو پیدا کنه.
شب که خبری ازش نشد فردا تا حدود ظهر صبر کردم با دوستش تماس گرفتم گفت خبری ازش نیست. دامادش هم داره دنبالش می گرده. داشتم دیونه می شدم. خدایا اگه بلایی سرش بیاد به بچه ام چی بگم؟
انقدر سرگردان و پریشان بودم که حد نداره. تسبیح رو برداشتم و مشغول ذکر یونسیه شدم. لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین......
همینطور که تو فکر بودم و لبم ذکر می گفت: دخترم اومد کنارم و گفت: مامانی من دیگه بی پدر شدم؟ !!!! قلبم داشت می ایستاد. گفتم نه مامان جان چرا اینطوری فکر میکنی؟ گفت آخه بابام دیگه خونه نمیاد. وقتی نمیاد معلومه که بی پدر شدم . بغلش کردم و گفتم نه عزیزدلم تو که دیشب باهاش حرف زدی. میاد میبرتت بیرون. بوسیدمش و سعی کردم نفهمه که چشام پر از اشک شده. تو دلم گفتم خدایا نکنه بلایی سرش اومده و قلب این طفلک آگاه شده؟
گوشیم زنگ خورد دیدم شماره خواهرشه. اول جواب ندادم بعد گفتم شاید مسئله ای پیش اومده جواب دادم. تا صدام رو شنید گفت: این خط فلانی هم دست تو هست؟ تو دیگه بدبختش کردی. گفتم خوش بحال تو که باعث خوشبختیش شدی.
چندبار تماس گرفت وقتی دید جواب نمیدم. پیام نوشت که حالا برو با دوست پسر مشهدی ات حال کن. عوضی. وسایل!!!!!!!!!!!!!!!! و طلا !!!! که زحمت کشیده ی مادرم هست رو هم فکر میکنیم صدقه دادیم به یه گدا.
آتیش گرفته بودم. چقدر این زن بی ادب و وقیحه؟ چقدر اینا بی انصافن. دوست پسر؟!!! ما یه آشنا داریم که اهل مشهد هست چند بار طبق روال قبل که وقتی حرم میرفت برام پیام می فرستاد که در حرم نایب الزیاره ایم و ...و همسر من از اون خوشش نمی اومد اما نمی گفت به من. اون بنده خدا هم شاید ماهی یکبار یا گاهی اوقات با فاصله ی بیشتر خصوصا اگه مناسبتی بود و اون هم تو حرم بود یه پیام می داد. من هم بهش می گفتم فلانی پیام داده مثلا گفته مشهد هست و نایب الزیاره. کم کم متوجه شدم انگار خوشش نمیاد بهش گفتم اگه خوشت نمیاد بهش بگم پیام نفرسته. گفت نه تو اشتباه می کنی من روشنفکرم و اصلا با این موضوع مشکلی ندارم. بعد از یکی دو سال که اون بنده خدا ازدواج کرد. ما یه سفر به مشهد رفتیم اون بنده خدا ازمون دعوت کرد بریم خونشون. اونجا بود که گفت تو و بچه برید. من نمیام. که من نپذیرفتم و نرفتم به اون بنده خدا هم گفتم که همسرم خوشش نمیاد اون هم در کمال ادب پذیرفت. در مسیر برگشت از مشهد همش همسرم بهانه جویی می کرد خلاصه بحثمون شد و من بهش گفتم که چرا من رو بازی می دی؟ چرا همون اوایل که بهت گفتم نگفتی از این طرف خوشت نمیاد؟ گفت می خواستم تو ناراحت نشی. گفتم خب الان چرا اینطوری می کنی؟ خلاصه بحثمون شد. خونه هم که رفتی هر از گاهی یه جور بازی در می آورد. یه روز که برادرش اومده بود منزل ما برای میانجیگری جلوی برادرش این مسئله رو عنوان کرد. در هر حال به من تهمت زد. اون آدم از من 6 سال کوچکتر بود و مثل برادر کوچکم. و من ارتباط خاصی باهاش نداشتم اما همسر بی انصاف من با مطرح کردن این موضوع باعث شد خواهر و پدر بی وجدانش بهم تهمت بزنن. هرچی خواستم خودم رو کنترل کنم نشد. زنگ زدم به خاله اش گفتم بهش بگو دهنش رو ببنده من دیگه زندگی ای ندارم که بخاطرش به اینا احترام بذارم میرم دم مغازه شوهرش هرچی لایقشه بهشون میگم. هرچی من کوتاه میام اینا بال و پر بیشتری می گیرن؟ انقدر نفهم و بی تربیته که به مادر براردزاده اش تهمت میزنه؟ برادر اینا به من خیانت کرده اونوقت این به من تهمت میزنه؟ اگه من اهل خلاف و خطا بودم هرگز شرط برادرشون رو برای حضانت بچه نمی پذیرفتم. بچه رو میدادم بهش مهریه ام رو می گرفتم و می رفتم دنبال خوش گذرانیم.
خاله اش گفت باشه من بهش می گم.
به خاله اش گفتم من همه ی هزینه های وکیل و دادگاه و .... خودم پرداخت کردم طلای اونا اولا که هدیه است و بهشون ربطی نداره ثانیا باید بفروشمش و هزینه های طلاق رو بپردازم مگه چقدر قیمت داشت؟ تازه بعد از هفت سال شده سه و نیم میلیون تومان. چقدر اینا طبعشون پسته؟
انقدر بدنم لرزید. انقدر خدا رو صدا کردم. گفتم انتقامم رو خودت ازش بگیر که به این راحتی به من تهمت میزنه. در حالی که برادرش به من خیانت کرده و من حتی یکبار به اینا حتی توهین نکردم. خواستم حالا که داره همه چی تموم میشه دوستانه باشه. آدمای بی لیاقت کوته فکر. هرچی بیشتر میگذره بیشتر شاکر خدا میشم که از شرشون خلاص شدم. تا زندگی می کردیم همینطور همسرم رو تحریک می کرد و با حرفای بیخودش باعث تنش می شد حالا هم که تموم شد ول کن ماجرا نیست...
از طرفی هنوز منتظر خبر از طرف دوست همسر سابقم بودمم. غروب دوباره تماس گرفتم گفت هنوز خبری نیست. همش تو دلم می گفتم خدایا به حرمت دختر کوچولوی امام حسین(ع) بچه ام بی پدر نشه. وقت اذان مغرب دوستش تماس گرفت و گفت از بیمارستان تماس گرفتن گفتن مسمومیت شدید داره و شماره شما رو داده..........
گفتم خب خدا رو شکر که زنده است الحمدلله
وقتی گوشی رو قطع کردم گفتم خاک بر سر اون خانواده بچه شون رفته دم مرگ و برگشته اما شماره اونا رو نداده نه شماره برادر نه خواهر نه پدر و نه مادر..... بلکه شماره دوستش رو داده به بیمارستان. اگه کمی فقط کمی فکر داشته باشن باید برن بمیرن از این موضوع اما کو عقل و منطق؟ چیزی که اصلا در وجودشون نیست همیناست. در وجودشون فقط فخر فروشی و تکبر هست اون هم فخر و تکبر به نداشته هاشون.
خدا رحمت کنه پدر بزرگ مادریشون رو اگه دو سال پیش فوت نمی کرد و ارثش بهشون نمی رسید الان باید اسبابشون تو خیابون ریخته بود. خودشون عرضه نداشتن یه آلونک فراهم کنن. از بس که بی برنامه و بی نظم بودن. فقط میخواستن ادای آدمای پولدار رو دربیارن. در حالی که وضع مالی ضعیفی داشتن. تا دوسال قبل که خونه عمه شون زندگی می کردن. بعد هم ارث پدربزرگشون کمکشون کرد یه آلونکی ساختن. نصف سال گاز خونشون بخاطر بدهی قطع بود. کجای این مسائل افتخار برانگیزه من موندم توش.
انقدر وقت نمازمن و مادرم همدیگه رو بغل کردیم و اشک ریختیم که خدا می دونه. خدایا من رو ببخش اما میخوام بدونم حالا که از زندگیم هم رفته باید همینطور نگرانی و استرس تحمل کنم؟ خدایا مگه تو قلب من چی کار گذاشتی؟ نکنه جای یه پاره گوشت و چند تا رگ، آهن و سنگ توشه ؟ .... بازم میگم شکرت بازم میگم ممنونتم. الحمدلله منت سرم گذاشتی خدا که از نگرانی آوردیم بیرون...
خدایا آرومم کن. می دونم نباید با حرف یه آدم .... اینهمه بهم بریزم اما خودت که میدونی این آدم داره من رو بی آبرو می کنه و من اصلا تحمل بی آبرویی رو ندارم.
خودت بدون باهاش من به تو واگذار می کنمش.
سه شنبه یعنی یک روز بعد از جدایی تماس گرفت و گفت شماره حساب بده یارانه خودت و بچه رو بریزم به حسابت. انقدر گریه میکردم که اصلا نمی تونستم حرف بزنم. گفت از این حالت بیا بیرون. پرسیدم شب رو کجا بودی؟ گفت همراه عموم بودم.
روز جمعه هم اومد بچه رو برد یکی دو ساعت پارک و برگردوند خونه. خیلی داغون بود. من هم با دیدنش کلا بهم ریختم. چند ساعت قلبم به معنای واقعی درد می کرد.
شب هم تو اینستاگرام عکس بغض آلودش رو در کنار دخترمون گذاشت. خیلی دلم براش سوخت. خیلی زیاد.
خدای مهربونم خودت می دونی من خیلی تلاش کردم که این اتفاق نیفته اما نشد. ما به درد هم نمی خوردیم.
حالم اصلا جالب نیست. هنوز فکر می کنم خوابم و خواب می بینم. پدر مادر و برادر و زنداداشام نمی ذارن اصلا تنها باشم و همش دور و برم هستن. اما قلب و روح من جای دیگه است.
همش میگم خدایا هر سه ی ما رو رستگار کن و عاقبت بخیر.
خدایا کمکمون کن مثل همیشه و بیشتر از همیشه.
........