پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر 

 

چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد 

 

 

 

هنوز نوبت بعدی مشاوره نرسیده یکی از دوستای همسرم که همسرم خیلی بهش احترام میذاره عصر عاشورا اومده بود خونمون کلی باهاش صحبت کرد البته می دونم خیلی فایده نداره.ولی خب لااقل دلم یکم آروم شد. بطور اتفاقی متوجه شدم ایشون تو گوشیش اسمم رو گذاشته جنگجو و آهنگ زنگ رو هم به صدای مسلسل و تفنگ تغییر داده. واقعا نمیدونم از دستش چیکار کنم خسته ام کرده. من واقعا خیلی دارم باهاش کنار میام اما اون نمیفهمه واین من رو آزار میده. دیشب میگفت بیا خودت تغییرش بده اسمت رو اما من تا حسم عوض نشه نمیتونم این کار رو بکنم.گفتم زمانی تغییرش ارزش داره که خودت این کار رو بکنی من هرگز این کار رو نمیکنم

صبح امروز گفت: شیشه ماشین رو وقت کردی از داخل با شیشه پاک کن تمیز کن گفتم اتفاقا دیروز میخواستم این کار رو بکنم اما بچه نذاشت البته فکر میکنم تیغه برف پاک کن هم مشکل داشته باشه ...دقیقا همین جمله رو گفتم شروع کرد به غر زدن.تو همش جنگ میکنی هرچی میگم یه چیزی باید بگی گفتم منکه چیزی نگفتم نه همینکه میگی اشکال از برف پاک کنه میخوای بجنگی دیگه.... 

 

نمیدونم چطور اینهمه زبون نفهم شده این همه خوبی من رو نمیبینه یک هفته نیست گفت میخواد تفنگ بخره گفتم ما کلی بدهی داریم گفت میدیم اونا رو اون نیم سکه ای قبلا بهم هدیه دادی رو میفروشم یکم هم قرض میکنم میخرمش. گفتم خودت میدونی و این درصورتی هست که اصلا راضی نیستم اما نخواستم بقول خودش جنگ کنم. 

 

بعد عاشورا گفت تفنگش خوب نبود بجاش میرم کربلا. گفتم برو . دیگه چیکار کنم؟ تو این بحران مالی واقعا به این پول احتیاج داریم اما گفتم شاید بره آدم شه هرچند بعیده چون ذاتش نمک نشناسه.  تا هوا گرم بود کولر ماشین خراب بود و من ساعت ۲ تا ۳ بعدازظهر تو گرمای تابستون باید رانندگی میکردم می اومدم خونه. حالا هم بخاریش خرابه و ساعت ۶صبح تا ۳۰/۷ باید رانندگی کنم و یخ بزنم اما ایشون فقط به فکر خودشه.  

 

 

دیروز رفته بودیم مشاوره. گفت کار سختی در پیش دارید. یکم موضوعتون پیچیده شده هر دو کارهایی کردید که خاطرات بدی از هم دارید و باید سعی کنید تغییر کنید به شرط اینکه هر دو بخواین و اینکه هر کدوم باید به خودتون بپردازین و در پی تغییر خودتون باشید باید فکر کنید مجبورید با طرفتون کنار بیایید پس باید راهش رو یاد بگیرید. 

درباره همسرم گفت که ایشون حساسه بیشتر از مردهای دیگه. 

 

و اینکه امیدوارمون کرد گفت مساله تون حل میشه همسرتون هم با خانوادتون خوب میشه اما زمان میبره . 

 

قرار شد هفته ای یکبار فعلا بریم مشاوره تا ببینیم حضرت دادار چی می خواد. 

 

 

 

 

 

دیروز دخترم رو بردم مراسم شیرخوارگان. تا برگردم ظهر  شده بود بنده خدا همسرم اعتراضی نکرد زنداداشم دیشب مقداری غذای نذری آورده بود همون رو برای ناهار گرم کردم ازش عذرخواهی کردم که نشد غذا درست کنم. بچه رو بردم شستم و خوابوندم تا بخوابونمش همسرم مبلها رو جمع کرد و شروع کرد به جارو کشیدن خونه. بچه که خوابیدرفتم کمکش  همه چی رو دستمال کشیدم و باهم خونه رو مرتب کردیم.  متوجه شدم که طرف هوس ... داره قلبم شرمنده آقا بود اما یادم اومد مشاور گفته بود اگه به این نیازش توجه نکنم همه چی رو خراب کردم. گفت خدا بهت اجازه داده به جز زمانی که روزه دار هستی در بقیه اوقات باید درخدمت همسرت باشی و ... خلاصه بعد از دوش گرفتن خواستیم چای بخوریم گفتم چیزی نداریم با  چای بخوریم (آخه معمولا قند نمیخوریم). گفت الان میرم میگیرم. اصرار کردم نره لازم نیست گفت نه میرم . وقتی برگشت همراه وسیله هایی که خریده بود یه کیت کت خرید و   گفت بیا این رو برا خانمی گرفتم. خوشحال شدم و امیدوار ازش تشکر کردم.  نمیدونم تا کی میتونم روند رو ادامه بدم. امیدوارم بتونم خودم رو قانع کنم.  امیدوارم کنار اومدن با همسرم برام عادی بشه . خدایا کمکمون کن تلخی های این مدت اخیر رو فراموش کنیم. 

 

 

 

 

 

تا حالا دیدی وقتی انگشتت رو تو دست نوزاد میذاری چطور سفت انگشتت رو میچسبه؟ انشاله نوزاد شش ماهه رباب خاتون همینطور سفت دستت رو نگه داره.  

 

فقط کافیه انگشتت رو بذاری تو دستهای گره گشاش.  

 

.... 

 

السلام علیک یا طفل الرضیع 

 

 

 

 

دوشنبه عصر سر درد شدیدی گرفت و رفت دکتر . بعد از اذان بود تلویزیون داشت درباره محرم مراسمی رو نشون میداد رفتم تو اتاق صدای گریم بلند شده بود حال خودم هم خراب بود حالم بد شد اما نیومد یه آب بده دستم نمیدونم چقدر یه جا افتاده بودم تا حالم بهتر شه هیچ وقت اینهمه نسبت به من بی توجهی و تنفر نشون نمیداد . شب قرار بود برادرم از سفر حج برگرده. همونی که صابخونه ماست. اونا طبقه باالا میشینن. زنداداشم زنگ زد گفت بیا برا شام. من هم رفتم. بنده خدا برای هسمرم غذا فرستاد هرچی اصرار کردم که نمیخواد (به خاطر اینکه دفعه قبل که مادرم بهم غذا داد بیارم خونه آقا بهش برخورد و میگفت دیگه حق نداری جیزی بیاری مگه خونه خودت غذا نداری دفعه بعد همون دم در همه چی رو میریزی میای تو خونه من نیار غذای اونا رو .... ) قبول نکرد گفت ببر براش. اونا رفتن فرودگاه من بخاطر بچه نرفتم آخه داداشم مدیر کاروانه و آخرین فردیه که از فرودگاه خارج میشه معمولا کارش طول میکشه .  غذا رو آوردم خونه. همسرم طبق روال این شبها که قاط زده رفت جدا بخوابه یه دفعه اومد گفت من که میدونم تو نقشه داری میخوای از من مهریه بگیری هیچی ندارم بهت بدم دیگه زندان هم نمیبرن مردها ... منم خواستم یکم تلافی کنم کارش رو گفتم آره نقشه های دیگه هم دارم که تو زوده بفهمی همینطوری به بدبینیت ادامه بده تا دیوونه بشی.

 

گفت دیوونه تویی غروب معلوم بود کی دیوونه است و دیوونه میشه.گفتم تو که نمیخواستی ادامه بدی چرا برگشتی مگه من گفتم برگرد؟ خودت اومدی رفتیم مشاوره اما باز شروع کردی به تحریک من تا قاطی کنم و به نفع خودت ازم نقطه ضعف بگیری. دیگه  ادامه ندادم .  

 

یکم پرت و پلا گفت تا اینکه متوجه شدم صدای ماشین میاد و داداشم رسیده. دخترم رو خوابونده بودم. رفتم بالا. خجالت زده داداشم بودم که همسرم نیومده. به داداشم گفتم ببخشید سرش درد میکرد خوابه.  

 

صبح سه شنبه همینکه رسیدم اداره اس ام اس داد که بیا توافقی جدا شیم . گفتم من با تو توافقی ندارم. برو قانونی اقدام کن حرفی ندارم.  

خلاصه کنم تا ظهر صد تا پیامک فرستاد که بیا بنویس مهریه نمیخوای من خودم نوکرتم تا 7 سال که بچه پیشته اصلا سراغش هم نمیام. 

 

و ... 

  

دیگه قاط زده بودم نمیتونستم جوابش رو ندم . یه سری جواب براش فرستادم و هربار هم گفتم هدفم مهریه نیست اما اگه قرار باشه جدا بشم حق قانونیم رو میخوام. 

 

بعد نماز ظهر بهش گفتم بریم مشاوره. مخالفت کرد گفت نه تو عوض نمیشی و زندگی ما همون آش و همون کاسه است و .... 

 

خونه که رسیدم یه مقدار با بچه بازی کرد و رفت تو اتاق خواب 

 

خدا رو شکر بچه هم برعکس همیشه زود خوابید. 

 

گفتم بهترین فرصته که برم کنارش غرورم رو بخاطر بچه ام و آینده اش بذارم کنار. 

رفتم کنارش باهاش حرف زدم گفت نمیخواد حرف بزنه گفتم باید حرف بزنه. قلقلکش دادم . بغلش کردم. تا حالا این کار رو نکرده بودم (منظورم منت کشیه) برام سخت بود اما بخاطر بچه ام و زندگیم سعی کردم قانعش کنم 

 

اول خیلی هارت و پورت کرد و گفت مشاوره نمیاد و باید شرایطش رو قبول کنم  

با خانوادم ارتباط نداشته باشه تا آخر عمر 

اگه کارش شهرستان پدریش درست شه من کارم رو ول کنم بریم اونجا 

و .... 

  

سعی کردم جبهه نگیرم گریه ام گرفته بود بهش گفتم از اینهمه اذیت کردن من چی نصیبت میشه؟  

گفت من صلاح زندگیمون رو میدونم میدونم صلاح در شرایط منه و  .... 

 

خلاصه هر طور بود یکم نرمش کردم. 

 

تازه فهمیدم که چقدر تا حالا اشتباه میکردم. تو زندگی نباید غرور داشت هرچی غرور داشته باشم به ضرر خودمه. 

 

حس خوبی نداشتم اما به قول بنده خدایی که هنر در اینه که زندگیت رو با تدبیر حفظ کنی خراب کردن که کاری نداره. 

 

بعد نماز مغرب بهش گفتم داداش اومده . نمیریم بالا؟ گفت بریم. گفتم دست خالی که نمیشه گفت من و دخترم میریم شیرینی میخریم تو به کارات برس .

 

شیرینی خرید تشکر کردم ازش بهش گفتم هنوز ازم بدت میاد؟ هم دوست داشت بهم بگه نه هم میخواست بترسم از اینکه دوستم نداره گفت تو با من لجبازی نکن . اگه حرف بی منطق هم زدم یک ساعت بعد یادم میره تو جبهه نگیر و از در قدرت وارد نشود با من 

 

. سعی کن عاشقم کنی. من هم سعی میکنم دوستت داشته باشم. من تحت فشارم تو من رو درک کن. و ... 

 

میدونم روزهای سختی رو در پیش دارم و باید مهارت رفتار با همسرم رو یاد بگیرم. باز هم خدا رو شکر میکنم که نذاشت زندگیم بپاشه از هم. 

 

التماس دعا دارم