السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیکم منی جمیعا سلام الله ابدا ما بقیت و بقی الیل و النهار

 

 

وکیل زنگ زد و گفت احتمالا چهارشنبه یا شنبه جلسه دادگاه برگزار میشه. حالم خیلی خراب شد. کلی گریه کردم. از طرفی هم هنوز همسرم برا خودش جایی برای زندگی تهیه نکرده. خدایا چرا من انقدر دلم براش می سوزه؟ چرا با همه­ی ظلمهاش، هنوز هم در درونم بهش محبت دارم و حاضر نیستم سختی بکشه. نمی دونم این چه احساس متناقضیه که دارم. از طرفی دوست دارم همه چی تموم بشه هر چه زودتر از طرفی نگران همسرم هستم. نگران دخترم که چطور باید با این موضوع کنار بیاد و نگرانی های بسیار زیاد دیگه که بعد از جدایی وجود داره. خدایا به حرمت این شبها و روزهای عزیز خودت به هر سه ما عنایت کن تا اگه در کنار هم خوب نبودیم دور از هم خوب باشیم.

حضرت ارباب، حضرت زینب (س) شرمنده شما هستم. این روزها باید دلم سرشار از غم شما باشه اما غم خودم بیشتر تو دلمه. غم دخترم غم ...

خودتون به دل خسته وشکسته ام نظری کنید.

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین

 

 

 

اوایل ازدواجمون وقتی خطایی می­کرد همش قول می داد که تکرار نمی شه و یا اینکه همش می گفت من دارم همه ی تلاشم رو برای بهتر شدن انجام می­دم. اما از وقتی بچه به دنیا اومد کم کم شروع کرد به ناسازگاری کردن. وای وقتی یادم میاد کلا بهم می­ریزم. یادم نمیره یا جایی که من و بچه بودیم نمی­خوابید یا اگه می­خوابید من نمی تونستم از هیچ گونه روشنایی استفاده کنم. گاهی اوقات که دیگه واقعا نمی­تونستم ببینم از نور موبایلم استفاده می کردم. مثلا وقتی می­خواستم به بچه شیر بدم انقدر تاریک بود که اصلا دهن بچه رو نمی­دیدم باید نور گوشی موبایل رو می گرفتم تو صورت کوچیک طفلک تا بتونم بهش شیر بدم. بچه که گریه می­کرد هیچ وقت کمکم نمی­کرد. تو روز کمک می­کرد اما شب اصلا نه تنها کمک نمی­کرد با غُر زدنهاش اعصابم رو بهم می­ریخت.

قبل از بچه دار شدن چون من تمایل به بچه دار شدن نداشتم قول می داد قسم می­خورد من هم فریب حرفهاش رو خوردم  و اینکه همش لااقل به زبون می­آورد که سعی می­کنم بیشتر خودم روحفظ کنم سعی می­کنم رفتارهای بدم رو کنار بذارم. چون خودش رو کامل نشون نداده بود من رفتارهاش رو به حساب کم تجربه بودن هر دو نفرمون در زندگی گذاشتم و راضی شدم که بچه دار بشیم. اما بعد از به دنیا اومدن بچه ورق برگشت. هربار که بحثمون می شد میگفت من همینم نخواستی برو . بچه شده بود یه حربه براش. بهم میگفت حیف بچه ی من! که شیر تو رو می­خوره!!!!! یه شب خونه مادرش بچه خیلی گریه می کرد جلوی خانوادش به من میگفت بچه رو بده کنار من بخوابه خوب میشه کنار تو احساس آرامش نمی­کنه. چقدر با حرفاش دلم رو شکست. خدایا ............

بهم میگفت کاری می کنم روانی بشی بعد از رفتارت فیلم می­گیرم می برم دادگاه علیه­ات استفاده می کنم و بچه رو ازت می­گیرم.

خلاصه اینکه کلا بچه شده بود یه حربه که همه جوره ازش استفاده می­کرد. چیزی هم که گستاخ­ترش کرده بود، این بود که یکی دوبار خانواده ام متوجه مشکلات ما شدند و من با این حال برگشتم سر زندگیم، بدون اینکه آقا کوچکترین تغییری کنه یا عذرخواهی کنه.

کارهای بد زیادی در حقم انجام داد. بعضی هاش رو بعدا فهمیدم. مثلا اینکه برادرم با یه دختری دوست شده بود و ما اصلا از این ماجرا چیزی نمی­­دونستیم، وقتی من نبودم و سرکار بودم اونا رو آورده بود خونه­مون که بیاین باهم باشین. یا اینکه تو محل کارش کسایی هستن که مشروب مصرف می کنن. ایشون برای برادر من مشروب می آورد. برادرم بهش گفت من اهل مشروب نیستم. گفت حالا بگیر یه وقت دوستی رفیقی میاد ممکنه استفاده کنی.!!!!!!!!!!!!! فقط خواهرت نفهمه اگه بفهمه بیچاره ام میکنه.

اینها گوشه ای از خیانتهایی بود که در حق خودم و خانوادم کرد.

خب اگه برادر من مشروب رو استفاده می کرد و الکلی میشد کی جوابگو بود؟ خدا به پدر و مادرم رحم کرد که برادرم نپذیرفت. الحمدلله.

خدا رو شکر می کنم که این ماجراها رو بهم فهموند و نشونم داد اینی که هر روز زیارت عاشورا میخونه و به خاطر به قول خودش نماز سر وقتش خیلی وقتها سرم داد و بیداد کرده و من رو اذیت کرده چقدر نفاق داره در درونش. خودش هنوز هم نمی دونه که من ماجرا رو می دونم. هیچ وقت به روش نیاوردم اما دانستن این مسائل من رو در تصمیم جدی تر و مصمم تر کرد.

بعد از دادن دادخواست به وکیل، منتظر نوبت بهزیستی شدیم. حدود یک هفته. رفتیم یه سری سوال و ... پرسیدند و گفتند باید 4 جلسه مشاوره بیایید. چقدر کلافه بودم خدایا خودت می دونی من چه شرایطی رو دارم تحمل می کنم. کمک کن زودتر خلاص شم. تو یه خونه دارم باهاش زندگی می کنم اون هم گل و بلبل. من بخاطر اینکه سر لجبازی نیفته دارم تحملش می کنم و اصلا نه رو حرفش حرفی می زنم نه اعتراضی می کنم. فقط سعی می کنم از اینی که هست بیشتر بهم فشار نیاد. دیگه توان هیچ گونه جر و بحثی رو ندارم برای همین تقریبا واکنش خاصی به هیچ حرکت و حرفش نشون نمی دم. هر روز یه جور حرف میز نه. مثلا میخواد من رو قانع کنه بیخیال جدایی بشم. اما چون کلا شخصیت بی ثباتی داره یکی دو روز بعدش یه حرفی میزنه که اون حرف قبلیر رو نقض می کنه. 

تو بهزیستی خیلی خواهش کردم که جلسات رو کمتر کنن گفتن حالا بیاید بعدا ببینیم چی میشه. اولین نوبت رو حدودا یک ماه بعد دادن. یک ماه که برام اندازه ده ماه طول کشید. تو مشاوره مددکار ازش پرسید ازدواجتون اجباری بود یا اختیاری. گفت اجباری!!!!!! مددکار که یه آقایی هم بود تعجب کرد با تعجب پرسید از طرف شما اجباری بود؟!!!!!!!!!! گفت آره پدرم من رو مجبور کرده بود. خیلی جالبه برام کار خداست خیلی وقتها از نادانی و غرور بیش از حدش حرفهایی می زنه که اصلا مرد بودنش رو زیر سوال می بره. یه زن اگه بگه مجبورم کردن خب قابل قبوله اما یه مرد رو میشه مجبورش کرد برای ازدواج؟ اون هم کسی با شخصیت و غرور و گستاخی این آدم؟!!!!

ازش پرسید هیچ وقت علاقه­مندی نبود؟ گفت: نه نبود. به من گفتن ازدواج کنی علاقه مند میشی بعد گفتن بچه دار بشی علاقه مند میشی. اما هیچ وقت نشد............

حرفاش مثل زهر بود برام. با خودم میگفتم یعنی تو همه­ی این سالها که بهم میگفت تو برای من همه چیزی ، تو نفر اول زندگیم هستی. من تو رو خیلی دوست دارم اما تو من رو دوست نداری .... همه و همه ی ابراز محبتهاش، دروغ بود؟

بعد در جواب خودم میگفتم چرا ناراحت میشی تو که در رفتارش میدیدی که اون کارهاش از رو دوست نداشتنه. اون انقدر خودخواهه که فقط خودش و خواسته های خودش رو دوست داره. مگه همین کار آخرش همین معنی رو نمی ده؟

به خاطر خواست خودش، به خاطر یه هوس و دوست داشتن قدیمی به توکه هیچ به بچه­ی معصومش هم رحم نکرد.

 چند روز قبل می گفت الان داستان چی میشه؟ سه طلاقه میشه؟ گفتم من چه میدونم؟ گفت آخه سه طلاقه بشه دیگه جایی برای رجوع نمی مونه. شاید تو بخوای رجوع کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.  گفتم راست میگی نه که خاطرات خیلی خوبی ازت دارم حتما این کار رو می کنم. 

روز بعدش گفت: ماهی یک بار مهمونی میام خونت. بالاخره از غذای خوشمزه تو نمیشه گذشت. !!!!جوابی ندادم اصلا  

بعد گفت جشن ها و عروسی هاتون من رو دعوت می کنی؟ نگاه عاقل اندر سفیه کردم بهش گفتم شما اونوقت چه نسبتی با من دارید؟ بعد گفتم اگه مردم هم نباید بیای. گفت انقدر ازم بدت میاد؟ گفت ولی من مردم تو بیا لااقل یه قرآنی میخونی برام.   

یکی دوشب قبل دخترم داشت می گفت مثلا تو خواهر ی منی تو هم داداشی منی و ....... بهش گفت تو دیگه تا ابد نه خواهر داری نه برادر. گفتم چرا باباش فعاله براش دست و پا می کنه. گفت باباش شاید ازدواج کنه ولی بچه دار دیگه نمیشه!!!!!!!!!!!!!! 

بعد گفت حالا حالاها که نمی تونم ازدواج کنم. چیزی ندارم که بتونم ازدواج کنم. گفتم بله اونی که مثل من خریت کنه دیگه پیدا نمیشه.  (البته تو دلم میگفتم تو که عشق داشتی چی شد پس؟ عشقت بیاد با همین نداریت باهات ازدواج کنه دیگه. مگه عاشق نیست؟)

گفت شایدم دوباره با تو ازدواج کردم. جوابی بهش ندادم ولی تو دلم گفتم یکبار به خاطر حرف مادرم که گناه داره . تو کارمندی بذار از حقوقت کسی که نداره استفاده کنه. با تو که هم سوادت ازم کمتر بود هم از نظر مالی حتی پنجاه هزار تومن پس انداز نداشتی و شب عروسیمون خانواده ات تو رو با جیب خالی روانه خونه ات کردن. حتی پول نون نداشتی. تنها پولی که تو جیبت بود چهل پنجاه هزار تومنی بود که خاله و زندایی من شب عروسی  بهت رونما کرده بودن. یادم نمیره اولین مسافرت بعد عروسیمون من رو بردی مشهد برگشتنی ماشین خراب شد ده تومن پول تو جیبت نبود من از پس اندازم صدهزار تومن خرج ماشین کردم. اونوقت تو جواب همه ی گذشت هام رو اینطوری دادی. من رو از کارم هم بیکار کردی.

تو دلم میگفتم آخه چقدر تو وجودت حماقت وجود داره. چقدر راحت هر حرفی رو میزنی؟  

آخه مگه خاله بازیه؟ همه چیز برات مسخره است. انگار تو هپروت زندگی می کنی.  این روزها از این حرفها که تو دلم هست و به زبون نمیارم زیاده.

برای خودم متاسف شدم که چرا زودتر نشناختمش و خوشحال که دارم زندگی با همچین آدمی رو تمومش میکنم. با همه ی تلخی ها سختی ها دلتنگی ها و خیلی چیزهای دیگه ای که مطمئنا بعد از جدایی پیش میاد، مطمئنم کارم اشتباه نیست.

اینروزها برام مثل یه خواب و رویای پریشانه. منتظرم این کابوس تموم شه و بیدار شم و با توکل به خدا یه صبح دل انگیز رو شروع کنم . از خدا میخوام کمک کنه و برام روزهایی رو رقم بزنه که بتونم دردهام رو تسکین بدم. خدایا ازت دلخوشی میخوام به خاطر دخترم.   

 

 

 

امروز اصلا حال جالبی ندارم. از یه کوچه ای رد شدم که یه واحد از آپارتمانهاش رو اجاره کرده بودیم دو سال قبل. من اونموقع مغازه داشتم و تنها روز تعطیلم، جمعه بود. صبح زود روز جمعه همراه مادرم رفتیم برای نظافت خونه. خیلی هم کثیف بود و احتیاج به نظافت اساسی داشت. وسط روز براش پیام سلام و احوالپرسی فرستادم. جوابش این بود: روز جمعه مسخره کردی ما رو؟

خونه که اومدم بهش گفتم برای چی این رو نوشتی؟ گفت: یه روز جمعه خونه ای با هم صبحانه بخوریم!!!!!!!! گفتم جای اینکه از من و مادر بیچاره ام که همش داره جور ما رو میکشه تشکر کنی و برای کمک بیای، یه چیزی هم طلبکاری از من؟

در همه­ی موارد زندگی اینطور بود. همیشه طلبکار بود هیچ وقت یار و همکار نبود. برای عروسی خواهرش که قرار بود تو تالار برگزار بشه و اصلا هم قبلش مهمان نداشتن تو خونه پدرش، 3 روز مرخصی گرفته بود، اما برای هیچ کدوم از اسباب کشی ها حتی یک ساعت مرخصی نگرفت. بارها پیش اومد خواهرش یا فامیلاش اومدن منزل ما و ایشون به قول خودش یا جیم شد یا اجازه گرفت زودتر از موقع اومد خونه اما هیچ وقت برای من چنین کاری انجام نداد. برای من همیشه عجله داشت. همیشه توقع داشت وقتی گفت آماده شو مثلا بریم جایی من آماده باشم دم در بایستم تا این کار رو نمی کردم شروع می کرد به وقت تلف کردن و یه دفعه داد بیداد می کرد میگفت تو آماده نبودی من منتظر تو بودم. می گفتم تو که هنوز لباس نپوشیدی می گفت اول تو باید لباس بپوشی آخه من گرمم می شه!!!!!!!!!!!!! جالبه لباس کی بیشتره آقایون یا خانمها؟ و ضمن اینکه اگه من اهل آرایش و ست کردن لباس و ... بودم حق داشت اما من اصلا اهل این چیزها نبودم یعنی پول ست کردن لباس رو نداشتم که اهلش باشم. آرایش رو هم که هردو دوست نداشتیم.

درد کارهایی که کرده، نیش حرفهایی که زده هنوز برام حتی کمرنگ نشده.

**************************

بالاخره بعد از تحقیق و پرس و جو و نشست با چند وکیل، یکی از وکلا رو انتخاب کردم که کارهام رو انجام بده. البته نیازی به وکیل نبود چون جدایی قراره توافقی باشه اما من انقدر روحم آزرده  و خسته بود حتی نمی تونستم خواسته هام رو به همسرم بگم. یه روز فهمید وکیل گرفتم برام پیام فرستاد که اگه چیزی به نفعم نباشه قبول نمی کنم. اگه اون توافقی که با هم حرف زدیم رو بخوای چیزی بهش اضافه کنی نمی­پذیرم. با هزار بدبختی راضیش کردم بیاد با وکیل حرف بزنه. اومد ولی انقدر عصبی بود که 10 دقیقه بعد از اومدن به دفتر وکیل یه دفعه با عصبانیت از جاش بلند شد که من نمیتونم اینجا منتظر باشم. منشی بیچاره چون این وضع رو دید سریع رفت به وکیل گفت وکیل هم مراجعه کننده قبلی رو فرستاد بیرون و ما رفتیم داخل. من از وکیل خواسته بودم بهش بگه حضانت بی قید و شرط دخترم رو به من بده و شرط ازدواج نذاره. ولی قبول نکرد. گفت امکان نداره و ...

تو راه برگشت بهش گفتم چطور تو داری ازدواج می کنی اما برای من شرط می ذاری؟ گفت نه شرط نمی ذارم بچه رو از الان بده من و تو هم برو دنبال زندگیت. گفتم من که مثل تو نیستم.

گفت نه من نمی تونم اجازه بدم یه مرد غریبه بیاد بالا سر دختر من. گفتم چطور تو داری میری بالاسر دختر 15 ساله ی مردم؟ گفت من فرق دارم من به خودم اطمینان دارم اما به هیچ کس جز خودم نمی تونم اعتماد کنم . (کافر همه را به کیش خود پندارد... )

بهم می گفت تو خونه ای که قراره در آینده داشته باشم، دخترم یه اتاق برای خودش داره. من می خوام دخترم رو المپیکی کنم براش برنامه دارم. تازه اون خانم میگه همین حالا هم بچه رو بیار من نگه می دارم. بهش گفتم تو به فکر بچه هستی تو برای بچه برنامه داری؟ تو بفکر خودت و خوشی های خودت هستی فقط و فقط. گفت معلومه که هستم من باید اول خودم خوش و خوشبخت باشم تا بتونم بچه ام رو خوشبخت کنم!!!!!!!!!!!!!! از کجا معلوم بچه پیش تو بمونه شاید نتونه تو رو تحمل کنه و بیاد پیش خودم. و بعد گفت شهرستان ما که زیاد دور نیست حالا می شنوی و می بینی که چقدر خوشبخت می شم. (کلا از خود راضی و خودپسنده و این حرفاش هم نشونه همون اخلاقشه هم خودش اینطورن هم خانوادش این خصلت رو دارن) خلاصه خیلی هارت و پورت کرد و طبق معمول من رو مقصر همه چی دونست. می خواست با حرفاش بیشتر دلم رو بسوزونه. آخر حرفاش گفتم فقط این رو بدون آه من و بچه ام تا قیامت همراهته.

روز بعد تلفنی با وکیل صحبت کردم گفت تصمیمت رو بگیر درباره توافق و بعد بیا برای دادخواست.

با خانواده ام مشورت کردم اونا گفتن تصمیم با خودته ما فقط می خوایم تو آرامش داشته باشی این شرطش تو رو اذیت نمی کنه؟ گفتم من که حالا حالاها قصد ازدواج ندارم بعدها هم بچه بزرگ میشه به حرف این نیست. دادگاه اختیار رو به بچه میده. و خلاصه دوباره مشورت با وکیل و تصمیم نهایی این شد که به وکیل مراجعه کنم و دادخواست تنظیم بشه.

روزی که برای نوشتن دادخواست قرار بود برم داشتم لباسم رو میپوشیدم که اومد صورتم رو بوسید، من می لرزیدم گفت چیه انقدر سختته؟ چیزی نگفتم. خواست بغلم کنه گفتم این چه کاریه؟ گفت دلم تنگ شده برات گفتم تو که دل کندی دیگه چرا دلتنگی؟ گفت کی گفته من دل کندم؟ هیچی نگفتم. و سعی کردم زودتر لباسم رو بپوشم. بعد گریه اش گرفت و رفت تو رختخوابش سرش رو کرد زیر پتو و شروع کرد به بی صدا گریه کردن. من هم اصلا تحمل این حالت رو نداشتم گفتم الان این حالتت یعنی چی؟ مگه خودت همین رو نمی خواستی. هزار بار ازم خواستی توافقی جدا شیم من بخاطر بچه نپذیرفتم حالا که این ماجرا باعث شد بپذیرم این کارهات چه معنی ای داره؟ با همون حالت گفت هیچی برو. انقدر حالم بد بود که ماشین رو سر کوچه گذاشتم و با ماشین خطی رفتم دفتر وکیل. تمرکز نداشتم که رانندگی کنم. وقتی همکار وکیل ازم اسم دخترم رو پرسید بغضم ترکید. تو خونه هم وقتی نگاش میکردم گریه می کردم. دست خودم نبود. با همه ی ظلمهایی که همسرم بهم کرده بود برای اون هم بغض می کردم و احساس دلتنگی داشتم.

رسیدم خونه انقدر داغون بودم که فقط خدا می دونه. دخترم گفت بابایی شما دارید چه کار می کنید؟ من متوجه شدم. من گوشم به حرف بزرگترها هست!!! با این حرفاش بدتر شدم. دلم میخواست برم تو یه صحرایی داد بزنم از ته دلم ضجّه بزنم و خدا رو صدا کنم و خالی بشم. برام چای نبات آورد و به زور به خوردم داد. طفلک اومد انقدر خوشحالی کرد گفت مامانی تو رو خدا از بابام خوشحال شو.

بهش گفتم ببین حال بچه رو. بخاطر اون میخوام پا رو دلم بذارم و این چند روز آخر که هستیم رو دوستانه باشیم. دیگه گریه امون نداد و حرفی نزدم.

اونشب وکیل گفت دادخواست رو بده همسرت امضا کنه و بیار. فردای روزی که دادخواست نوشتم بردم دادم به همسرم. امضا نکرد گفت از فرداشب شیفتم عوض میشه. شب کار می شم و شاید این آخرین شبی باشه که خونه ام. تلخ تر از اینش نکن بهم امشب رو مهلت بده. چیزی نگفتم و دخترم رو بردم بخوابونم. صدام کرد و گفت میشه یه لحظه بیای؟ رفتم ، گفت اگه میشه و برات ممکنه وقتی دخترم خوابید حتی اگه خواب بودم بیا کنارم.

این جمله اش باعث شد که اصلا خوابم نبره. مثل همیشه که زود دلم میسوخت براش رفتم دیدم خوابه. برام سخت بود اما بالاخره این همه سال باهم زندگی کرده بودیم کنارش خوابیدم. یه مدت کوتاهی که گذشت بیدار شد و مثل آدمایی که قراره دیگه همدیگه رو نبینن شروع کرد به بوسیدن من. هنوز هم نمی دونم بوسیدنش از روی هوس و ... بود یا نه اما به هرحال برای اینکه پیش وجدان و خدای خودم در آینده آسوده باشم، این کار رو کردم. و خواستم تا لحظه ی آخر کوتاهی ای نکرده باشم.

ظهر هم که از سر کار اومد اصرار کرد که بیا با هم غذا بخوریم. وقتی دخترم دید من حرف پدرش رو گوش کردم اومد بوسم کرد و گفت آخ جون مامان از بابایی خوشحال شدی؟؟ وای که جگرم سوخت از این حرفش. اما خود خدا می دونه که محبت این آدم مقطعیه و اینکه من چقدر بهش فرصت دادم. و وقتی ازش نا امید شدم رو خودم کار کردم و سعی کردم تغییر کنم. تغییر هم کردم هرچند درونم داغون شده بود اما با خودم میگفتم بخاطر بچه هم شده باید تحمل کنم. اما همه چیز داشت یکطرفه پیش می رفت و  آخرش به اینجا ختم شد. به جایی که طرف علنا و حتی در خصوصی ترین وقتی که ممکنه دو تا همسر با هم داشته باشن حرف از یه زن دیگه بزنه و با گستاخی و بی رحمی قلبی اما طوری که بخواد سرم رو شیره بماله (نه با خشم و عصبانیت با نرمی زبون) بهم بگه تو رضایت بده من اون رو هم داشته باشم و من هربار خودم رو به خریت زدم و گفتم با محبتم بالاخره از سرش می افته اما نه تنها اینطور نشد بلکه در حضور خودم طرفش بهش زنگ زد و وقتی بهش گفتم چرا می خندید و می گفت من که گفته بودم بهت !!!! به همین راحتی له ام کرد و من اینبار دیگه نتونستم طاقت بیارم و حجت بر من تمام شد که این شخص دیگه ارزش همراهی و همسری و حتی پدری رو نداره.

بالاخره بعد از دو سه روز امضا کرد. گفت وقتی میری مواظب باش. گفتم ماشین نمی برم یعنی هرباری که رفتم نبردم تمرکز ندارم. گفت: خودم می برمت پیش وکیل. وقتی دادخواست رو دادیم تو راه سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین که از پشت بغلم کرد. کیفم روگرفت و تا جای پارک ماشین همینطور بغلم کرده بود. انگار یه فلاش بک به گذشته زده باشم یاد چند ماه قبل افتادم یه روز مریض شده بودم حال خیلی بدی داشتم تا نزدیک ظهرتحمل کردم اما دیگه طاقت نیاوردم  و آدمی مثل من که کلا کم به پزشک مراجعه می کنم و بیماری رو جدی نمی گیرم، بهش گفتم من رو ببر درمانگاه نمی تونم رانندگی کنم. انقدر تو راه غُر زد که الان نزدیک اذانه، نماز دیر میشه. عصبانی شد خلاصه کاری کرد که وقتی دکتر فشارم رو گرفت و خواست برام سرم بنویسه از ترس طول کشیدن سرم و غرُ زدنهاش گفتم سرم ننویسید سعی می کنم مایعات بیشتر مصرف کنم.

حالا بغلم می کنی؟ حالا که له ام کردی و خُرد شدم؟ صدای خرد شدن سلول به سلول بدنم رو شنیدم؟ نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟

خونه که رسیدیم کلا مهربون شده بود. یه روز وکیل تماس گرفت و گفت یه مبلغی رو واریز کنید و منتظر تماس من باشید که شما رو به بهزیستی معرفی کنم. و چون من وکیل گرفتم هزینه با من بود.

از اون روز همش سعی می کرد من رو منصرف کنه. بهم گفت کاش تو ماه رمضون باهام دعوا نمی کردی. این ماجرا از ماه رمضون تا حالا پیش اومده. دیگه هرچی میگفت سعی می کردم سکوت کنم.

انقدر سردردهای شدید داشتم که گاهی از بینیم خون می اومد. مدام تو خونه افتاده بودم. هر روز یه جمله ای میگفت که معنیش این بود که این کار رو نکنیم. یه بار هم برام پیام داد که خواهشا من رو نفرین نکن آخه یکبار در حق کسی نامردی کردم هنوز دارم از نفرین اون بلا می کشم. گفتم نفرین نمی کنم اما نامردی که در حق من و اون طفل معصوم کردی بدترین نوع نامردیه و ما داریم تاوان اشتباهات تو رو پس می دیم.

یه شب گفت بیا بریم یه جای دور زندگی کنیم یه استان خیلی دور مثلا هرمزگان چه میدونم زاهدان .....

گفتم نه آزموده را آزمودن خطاست.

در دلم گفتم تو که میگی همه ی تقصیرها با منه. از نظر تو که من اهل جار و جنجال و جنگجو بودم. تو که میگی عامل همه ی مشکلات  من هستم، پس چرا داری پا پس می کشی؟

با همه این حرفاش حتی یکبار اظهار پشیمانی از ارتباطش نکرد و من مطمئنم این تغییر رفتارش مقطعیه مثل اوایل ازدواجمون که بخاطر ترسش از اینکه من رو از دست بده همین کارها رو می کرد اما بعد مدت کوتاهی دوباره همون می شد با این تفاوت که اون موقع خیلی از چیزها رو، رو نمی کرد و حواسش بود اما بعد از به دنیا اومدن بچه خودش رو کم کم نشون داد و همه چی رو، رو کرد. با خودش فکر می کرد من بخاطر بچه همه جور آزاری رو تحمل می کنم، زیاد هم اشتباه فکر نکرده بود چون همه جور زجری رو بهم داد و تحمل کردم اما این دیگه به عزت نفسم مربوط بود و نمی شد تحملش کرد.  

ببخشید پستها طولانیه

  

 

 

 

 

 

 

 

در گیر و دار مسائل حقوقی متوجه شدم که چقدر ما زنها در ایران و خصوصا در شهرستان های کوچیک حقمون خورده میشه. یکی از آشناهام که مسن هم هستن و دبیر بازنشسته ان و مشکل من رو داشتن بهم توصیه کردن که توافقی تمومش کن چون در رفت و آمد به دادگاه پیر خواهی شد. میگفت شوهرم با زن شوهردار ارتباط داشت. همه ی شهر این ماجرا رو می دونستن من 4 سال تحملش کردم بعد برای طلاق اقدام کردم. با این حال 6 سال طول کشید تا بتونم جدا بشم. حتماً سعی کن توافقی اقدام کنی. یکی دیگه از دوستان هم که توافقی جدا شده بود اون هم مثل من یه دختر کوچولو داشت و هسرش بهش خیانت کرده بود. اون میگفت من یه دفتر کار داشتم که 25 میلیون قیمتش بود بدون اجازه من فروختش و من نتونستم ازش بگیرم یعنی عملا باج دادم بهش تا طلاق بدم. با خودم می گفتم خدایا کاش بچه ام دختر نبود. همش تو نمازم دعا می کنم و میگم خدایا ازت خواهش می کنم طعم زجرهایی که من کشیدم هرگز و هرگز دخترم نچشه. در شعار همش میگن زنها رو باید اکرام کرد و ... اما در عمل ما زن ها متاسفانه از حق خودمون محرومیم. البته هستن زن هایی که حاضرن یه کفش آهنی بپوشن و صبر داشته باشن و رفتارهای دادگاه و .... رو تحمل کنن و حقشون رو بگیرن اما امثال من که دوست نداریم پامون به دادگاه باز بشه و روحیه مون طوریه که به آرامش احتیاج داریم نمی تونیم حقمون رو بگیریم. البته من به همسرم گفتم که من شرعاً مهریه ام رو نمی بخشم چون میخوام این قضیه تموم بشه دارم قانوناً این کار رو میکنم. اون هم گفت من می خواستم 14 سکه مهریه ات بکنم، خانواده ام اون 314 سکه رو قبول کردن برو از اونا بگیر. 17 میلیون پول پیش خونه رو بردار و دیگه منت مهریه نذار. در حالی که من کارمند بودم و در این چند سال حدود 20 میلیون کار کردم و همه رو تو همون خونه خرج کردم. همیشه خرج خونه رو می دادم تا ایشون قسط وامهایی که برای پیش پول خونه گرفته بودیم رو بپردازه. حتی گاهی قسط رو هم می دادم. گاهی انقدر کم می آوردیم به خاطر اینکه حقوق همسرم رو به موقع پرداخت نمی کردن و گاهی هر سه ماه نصف حقوقاشون رو واریز می کردن، بارها از همکارام قرض کرده بودم. حدود 6 میلیون سنوات گرفته بودم اما 600 تومنش رو هم خرج خودم نکردم. اونموقع فکر می کردم زندگی هر دومونه باید هر دو تلاش کنیم اما نمی دونستم انقدر بی انصافه و بی ملاحظه. تو این شش سال نه لباس خوب پوشیدم، نه تفریحی کردم نه هیچ وقت ازش چیزی خواستم. اما حالا ازش توقع هر نوع بی انصافی دارم و برام دیگه عجیب نیست. چون دیگه کاملا شناختمش. به هر حال یه روزی خداوند حقم رو ازش خواهد گرفت.   

 

 

 

وقتی رسیدیم خونه شروع کرد به فحش دادن به پدرش. و همش میگفت میرم همونجا تو مغازه ای که کار می کنه می زنمش. چه فحش ها و حرفهایی می زد دلم می خواست گوشام نشنوه. تا حالا این حرفا به گوشم نخورده بود. به همه ی نوامیس پدرش فحش می داد. هوار می کشید. به من فحش می داد و به خانواده و خصوصا مادرم بعد هم رفت بیرون و تا نزدیکای صبح بیرون از خونه بود. صبح شیفت بود. من شروع کردم به اینکه فکر کنم چه کاری باید انجام بدم. متاسفانه بخاطر بلاهایی که سرم آورده بود خیلی حساس شده بودم و دلم نمی خواست برم خونه ی پدرم تا تکلیفم معلوم شه. یکی از دوستام یه خونه خالی داشت. بهش زنگ زدم و گفتم شاید یکی دو ماه به خونه اش احتیاج پیدا کنم اگه می تونه در اختیارم بذاره من هم اگه خواست اجاره اش رو میدم. قبول کرد.

حوالی ظهر بود که دیدم زنگ زده گوشی رو برداشتم شروع کرد به مهربون صحبت کردن که چرا اینطوری میکنی تو عزیزی برای من. گفتم دیدم چقدر عزیز بودم. گفت انقدر چرا شلوغش می کنی خب من اسم تو رو هم تو گوشیم عشقم ذخیره کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!! موندم تو خلقت خدا. در وجود یه آدم چند مدل شخصیت و چقدر حماقت ممکنه وجود داشته باشه؟

گفتم صدسال نمی خوام باشی که اسمم رو عشقم ذخیره کنی. همه چی دیگه تموم شد. یه خورده سعی کرد با نرمی و مثلا نازکشی قانعم کنه. گفت حالا یه ناهار خوشمزه درست کن من خیلی گشنمه. دلت میاد من گشنه باشم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم دیگه اون آدمی که انقدر بهت محبت می کرد، مُرده. دیگه تموم شد اون زمانی که بدترین بحثها اگه میشد باز بهترین غذا رو برات درست می کردم. تو لیاقت محبت من رو نداری. دیگه میخوام بشم مثل خودت. دیگه زهر به خوردت میدم همونطور که تو زندگیم رو مثل زهر، تلخ کردی.

اون روز وقتی اومد خونه و دیدمش بی اختیار حالت تهوع بهم دست داد و چندین بار بالا آورده بودم. و تا غروب افتاده بودم. بالاخره غروب گفت: چیکار میخوای بکنی؟ گفتم میخوام همه چی تموم بشه. گفت خب شرایطت چیه؟ با خودم گفتم الان با دُمش گردو میشکونه همونی که می خواست شد. چون بارها بهم گفت کاری می کنم که اگه می خوای بری از همه چی بگذری و بری. گفتم من حق و حقوقم رو میخوام. گفت من که ندارم. گفتم بچه رو هم نمی تونم بهت بدم چون تو سرگرم یکی دیگه هستی. گفت با اینکه دلم نمی خواد بچه با آدمی مثل تو بزرگ بشه ولی باشه اما نباید ازدواج کنی اگه ازدواج کردی بچه رو میگیرم ازت.  انقدر ازش خسته بودم تا گفت بچه رو میدم قبول کردم. چون همیشه با تهدید بخاطر بچه آزارم می داد و من نه فقط بخاطر وابستگیم به بچه، بیشتر بخاطر عدم شایستگی همسرم نمی تونستم بچه رو بسپرم دستش. چند بار بهم گفت همین چیزایی که می خوای رو همین الان بنویس و امضا کن. اما من چون نمی تونستم بی گدار به آب بزنم باید مشورت می گرفتم از خانواده ام و از وکیلی که آگاه باشه.

از خونه زدم بیرون و دخترم رو بردم پارک. خودم هم تلفنی از چند نفر شماره وکیل های مختلف رو گرفتم و از فردای اون روز کارم شده بود به وکیل ها زنگ بزنم و راهنمایی بگیرم. حضوری هم با سه وکیل مختلف صحبت کردم. چند روز بعد مادر و پدرم از مسافرت برگشتن و ماجرا رو بهشون گفتم. بیچاره ها شکستن. داغون شدن. اونها هم مثل برادرم گفتن فکر تنهایی و همه چی رو بکن. ما با اینکه تو خیلی از زندگیت حرفی نمی زدی متوجه بودیم که دلخوشی نداری اما می گفتیم خودتون باهم کنار بیاید بهتره الان هم نمی گیم این کار رو بکن یا نکن. تصمیم سختیه ولی باید خودت تصمیم بگیری. گفتم من خیلی فکر کردم. از همون شب عروسیمون که آقا عروسی رو بهم ریخت به این موضوع فکر می کردم اما تا حالا خواستم فرصت بدم هم به خودم هم به اون. اوایل همش قسم می خورد و قول می داد که درست میشه. من رو برده بود مشهد تو حرم آقا قسم خورد خوشبختم کنه. من به حرمت آقا این فرصت رو دادم اما اون لیاقت یه زندگی خوب و آروم رو نداشت. همش میخواست فقط و فقط خودش راحت باشه. حتی در مقابل طفل معصوم هم همش راحتی خودش رو ترجیح می داد.

خلاصه یکی دو هفته روزهای خیلی بدی رو سپری کردم. با هم تو یه خونه بودیم و این خیلی برام آزار دهنده بود. انقدر گستاخ بود که ازم تقاضای ..... کرده بود، گفتم خجالت بکش. مگه تو نمی گفتی من انقدر آدم دارم برم سراغشون اگه اشاره کنم همه مشتاق من هستن. مگه نمی گفتی کافیه در رو باز کنم. با وقاحت میگفت: تا وقتی تو هستی که نمیان. تو بری شاید بیان.!!!!!!!!!!!!!!!!! تو هنوز زن من هستی اگه میخوای وظایفت رو انجام ندی باید بری. بزن به چاک. من هم بخاطر مسائل قانونی نمی خواستم خونه ام رو ترک کنم. به هر حال از این دست زجرها زیاد بود. همش می رفتم تو اتاق خواب می نشستم نمی تونستم حضورش رو تحمل کنم. غروب ها از خونه میزدم بیرون تا بعد از اذان می اومدم که نبینمش. با چند نفر که خودشون مشکل من رو داشتن و جدا شدن هم صحبت کردم و خلاصه همه مشورتهایی که با افراد مختلف و وکیل ها کردم این شد که توافقی ازش جدا شم.