یکشنبه روز جالبی نبود برام. حدودای اذان مغرب بود که جایی کاری داشتم. با عجله داشتم حرکت می کردم که یهو خوردم زمین. انقدر بد زمین خوردم که تا حدود دو سه دقیقه نتونستم از جام بلند شم. با صورت و قفسه سینه محکم به زمین برخورد کردم. دست و پاهام ساییده و کبود شده بود. همه بدنم کوفته شد. اونقدر که مجبور شدم به دکتر مراجعه کنم. وقتی با برگشتم خونه همسر سابقم تماس گرفت من هم گوشی رو دادم به دخترم تا باهاش صحبت کنه. یکی دو ساعت بعد حدود ساعت یازده شب باز هم تماس گرفت. به هر دو خطم زنگ زد. براش پیام فرستادم که بچه خوابیده. گفت با خودت کار دارم. گوشی رو برداشتم گفت من سی چهل تا قرص لورازپام و استامینوفن و .... خوردم. فقط میخوام یه چیزایی بهت بگم. باعث مرگ من پدرم و خانواده یکی از عموهام و فلان پسرعموی من هستن. چیزی که ندارم از همون حقوقی هم که دارم همه مال دخترمه کسی حق نداره برداره. تو هم من رو حلالم کن... گفتم چی داری میگی به بچه فکر نمیکنی؟ چقدر ضربه میخوره؟ گفت دیگه کار از کار گذشته و وقت این حرفا نیست. هرچی گفتم خواهش میکنم برو یه درمانگاه گوش نکرد و گوشیش رو قطع کرد.  

وای خدای من چه حال بدی داشتم. سریع به همون دوستش زنگ زدم و گفتم خبری ازش دارید؟ گفت تا ساعت نه شب پیشم بود خیلی ناراحت بود و همش فیلم دخترش رو نگاه می کرد و گریه می کرد. بعدش رو نه. قضیه رو گفتم بهش و ازش خواهش کردم که کسی نفهمه که من پیگیر قضیه شدم. چون ما دیگه باهم ارتباطی نداریم و من به لحاظ وجدانی نتونستم دست روی دست بذارم تا خدای نکرده یکی بعدا جنازه اش رو پیدا کنه.  

شب که خبری ازش نشد فردا تا حدود ظهر صبر کردم با دوستش تماس گرفتم گفت خبری ازش نیست. دامادش هم داره دنبالش می گرده. داشتم دیونه می شدم. خدایا اگه بلایی سرش بیاد به بچه ام چی بگم؟   

انقدر سرگردان و پریشان بودم که حد نداره. تسبیح رو برداشتم و مشغول ذکر یونسیه شدم. لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین......

همینطور که تو فکر بودم و لبم ذکر می گفت: دخترم اومد کنارم و گفت: مامانی من دیگه بی پدر شدم؟ !!!! قلبم داشت می ایستاد. گفتم نه مامان جان چرا اینطوری فکر میکنی؟ گفت آخه بابام  دیگه خونه نمیاد. وقتی نمیاد معلومه که بی پدر شدم . بغلش کردم و گفتم نه عزیزدلم تو که دیشب باهاش حرف زدی. میاد میبرتت بیرون.  بوسیدمش و سعی کردم نفهمه که چشام پر از اشک شده. تو دلم گفتم خدایا نکنه بلایی سرش اومده و قلب این طفلک آگاه شده؟ 

 

گوشیم زنگ خورد دیدم شماره خواهرشه. اول جواب ندادم بعد گفتم شاید مسئله ای پیش اومده جواب دادم. تا صدام رو شنید گفت: این خط فلانی هم دست تو هست؟ تو دیگه بدبختش کردی. گفتم خوش بحال تو که باعث خوشبختیش شدی. 

چندبار تماس گرفت وقتی دید جواب نمیدم. پیام نوشت که حالا برو با دوست پسر مشهدی ات حال کن. عوضی. وسایل!!!!!!!!!!!!!!!! و طلا !!!! که زحمت کشیده ی مادرم هست رو هم فکر میکنیم صدقه دادیم به یه گدا. 

آتیش گرفته بودم. چقدر این زن بی ادب و وقیحه؟ چقدر اینا بی انصافن.  دوست پسر؟!!! ما یه آشنا داریم که اهل مشهد هست  چند بار طبق روال قبل که وقتی حرم میرفت برام پیام می فرستاد که در حرم نایب الزیاره ایم و ...و همسر من از اون خوشش نمی اومد اما نمی گفت به من. اون بنده خدا هم شاید ماهی یکبار یا گاهی اوقات با فاصله ی بیشتر خصوصا اگه مناسبتی بود و اون هم تو حرم بود یه پیام می داد. من هم بهش می گفتم فلانی پیام داده مثلا گفته مشهد هست و نایب الزیاره. کم کم متوجه شدم انگار خوشش نمیاد بهش گفتم اگه خوشت نمیاد بهش بگم پیام نفرسته. گفت نه تو اشتباه می کنی من روشنفکرم و اصلا با این موضوع مشکلی ندارم. بعد از یکی دو سال که اون بنده خدا ازدواج کرد. ما یه سفر به مشهد رفتیم اون بنده خدا ازمون دعوت کرد بریم خونشون. اونجا بود که گفت تو و بچه برید. من نمیام.  که من نپذیرفتم و نرفتم به اون بنده خدا هم گفتم که همسرم خوشش نمیاد اون هم در کمال ادب پذیرفت. در مسیر برگشت از مشهد همش همسرم بهانه جویی می کرد خلاصه بحثمون شد و من بهش گفتم که چرا من رو بازی می دی؟ چرا همون اوایل که بهت گفتم نگفتی از این طرف خوشت نمیاد؟ گفت می خواستم تو ناراحت نشی. گفتم خب الان چرا اینطوری می کنی؟ خلاصه بحثمون شد. خونه هم که رفتی هر از گاهی یه جور بازی در می آورد. یه روز که برادرش اومده بود منزل ما برای میانجیگری جلوی برادرش این مسئله رو عنوان کرد. در هر حال به من تهمت زد. اون آدم از من 6 سال کوچکتر بود و مثل برادر کوچکم. و من ارتباط خاصی باهاش نداشتم اما همسر بی انصاف من با مطرح کردن این موضوع  باعث شد خواهر و پدر بی وجدانش بهم تهمت بزنن.  هرچی خواستم خودم رو کنترل کنم نشد. زنگ زدم به خاله اش گفتم بهش بگو دهنش رو ببنده من دیگه زندگی ای ندارم که بخاطرش به اینا احترام بذارم میرم دم مغازه شوهرش هرچی لایقشه بهشون میگم. هرچی من کوتاه میام اینا بال و پر بیشتری می گیرن؟ انقدر نفهم و بی تربیته که به مادر براردزاده اش تهمت میزنه؟ برادر اینا به من خیانت کرده اونوقت این به من تهمت میزنه؟ اگه من اهل خلاف و خطا بودم هرگز شرط برادرشون رو برای حضانت بچه نمی پذیرفتم. بچه رو میدادم بهش مهریه ام رو می گرفتم و می رفتم دنبال خوش گذرانیم.

خاله اش گفت باشه من بهش می گم.

 به خاله اش گفتم من همه ی هزینه های وکیل و دادگاه و .... خودم پرداخت کردم طلای اونا اولا که هدیه است و بهشون ربطی نداره ثانیا باید بفروشمش و هزینه های طلاق رو بپردازم مگه چقدر قیمت داشت؟ تازه بعد از هفت سال شده سه و نیم میلیون تومان. چقدر اینا طبعشون پسته؟ 

انقدر بدنم لرزید. انقدر خدا رو صدا کردم. گفتم انتقامم رو خودت ازش بگیر که به این راحتی به من تهمت میزنه. در حالی که برادرش به من خیانت کرده و من حتی یکبار به اینا حتی توهین نکردم. خواستم حالا که داره همه چی تموم میشه دوستانه باشه. آدمای بی لیاقت کوته فکر. هرچی بیشتر میگذره بیشتر شاکر خدا میشم که از شرشون خلاص شدم. تا زندگی می کردیم همینطور همسرم رو تحریک می کرد و با حرفای بیخودش باعث تنش می شد حالا هم که تموم شد ول کن ماجرا نیست...

از طرفی هنوز منتظر خبر از طرف دوست همسر سابقم بودمم. غروب دوباره تماس گرفتم گفت هنوز خبری نیست. همش تو دلم می گفتم خدایا به حرمت دختر کوچولوی امام حسین(ع) بچه ام بی پدر نشه. وقت اذان مغرب دوستش تماس گرفت و گفت از بیمارستان تماس گرفتن گفتن مسمومیت شدید داره و شماره شما رو داده..........  

گفتم خب خدا رو شکر که زنده است الحمدلله  

وقتی گوشی رو قطع کردم گفتم خاک بر سر اون خانواده بچه شون رفته دم مرگ و برگشته اما شماره اونا رو نداده نه شماره برادر نه خواهر نه پدر و نه مادر..... بلکه شماره دوستش رو داده به بیمارستان. اگه کمی فقط کمی فکر داشته باشن باید برن بمیرن از این موضوع اما کو عقل و منطق؟ چیزی که اصلا در وجودشون نیست همیناست. در وجودشون فقط فخر فروشی  و تکبر هست اون هم فخر و تکبر به نداشته هاشون.  

خدا رحمت کنه پدر بزرگ مادریشون رو اگه دو سال پیش فوت نمی کرد و ارثش بهشون نمی رسید الان باید اسبابشون تو خیابون ریخته بود. خودشون عرضه نداشتن یه آلونک فراهم کنن. از بس که بی برنامه و بی نظم بودن. فقط میخواستن ادای آدمای پولدار رو دربیارن. در حالی که وضع مالی ضعیفی داشتن. تا دوسال قبل که خونه عمه شون زندگی می کردن. بعد هم ارث پدربزرگشون کمکشون کرد یه آلونکی ساختن. نصف سال گاز خونشون بخاطر بدهی قطع بود. کجای این مسائل افتخار برانگیزه من موندم توش.

انقدر وقت نمازمن و مادرم همدیگه رو بغل کردیم و اشک ریختیم که خدا می دونه. خدایا من رو ببخش اما میخوام بدونم حالا که از زندگیم هم رفته باید همینطور نگرانی و استرس تحمل کنم؟ خدایا مگه تو قلب من چی کار گذاشتی؟ نکنه جای یه پاره گوشت و چند تا رگ، آهن و سنگ توشه ؟ .... بازم میگم شکرت بازم میگم ممنونتم. الحمدلله منت سرم گذاشتی خدا که از نگرانی آوردیم بیرون... 

  خدایا آرومم کن. می دونم نباید با حرف یه آدم .... اینهمه بهم بریزم اما خودت که میدونی این آدم داره من رو بی آبرو می کنه و من اصلا تحمل بی آبرویی رو ندارم.  

خودت بدون باهاش من به تو واگذار می کنمش. 

 

 

سه شنبه یعنی یک روز بعد از جدایی تماس گرفت و گفت شماره حساب بده یارانه خودت و بچه رو بریزم به حسابت. انقدر گریه میکردم که اصلا نمی تونستم حرف بزنم. گفت از این حالت بیا بیرون. پرسیدم شب رو کجا بودی؟ گفت همراه عموم بودم.  

روز جمعه هم اومد بچه رو برد یکی دو ساعت پارک و برگردوند خونه. خیلی داغون بود. من هم با دیدنش کلا بهم ریختم. چند ساعت قلبم به معنای واقعی درد می کرد.  

شب هم تو اینستاگرام عکس بغض آلودش رو در کنار دخترمون گذاشت. خیلی دلم براش سوخت. خیلی زیاد.  

خدای مهربونم خودت می دونی من خیلی تلاش کردم که این اتفاق نیفته اما نشد. ما به درد هم نمی خوردیم.  

حالم اصلا جالب نیست. هنوز فکر می کنم خوابم و خواب می بینم. پدر مادر و برادر و زنداداشام نمی ذارن اصلا تنها باشم و همش دور و برم هستن. اما قلب و روح من جای دیگه است. 

همش میگم خدایا هر سه ی ما رو رستگار کن و عاقبت بخیر.  

خدایا کمکمون کن مثل همیشه و بیشتر از همیشه. 

........

   

 

 

 

روز دوشنبه 26/7/1395 ساعت حدود12 ، همه چیز بین من و کسی که برای یک عمر روش حساب کرده بودم، تموم شد. هفت سال زندگی و تلاشم با یه صیغه ی طلاق از بین رفت. خیلی لحظات سختی بود. وقتی می خواستیم بریم دفترخونه، گریه می کردم اومد صورتم رو بوسید و گفت: محکم باش. فقط اشک می ریختم و یارای گفتن هیچ کلمه ای رو نداشتم. اما تو دلم می گفتم چطور محکم باشم، ستون زندگیم رفت، همدمم، همنفسم تو بودی. غم تنهایی از حالا تو بند بند وجودم لونه کرده. تو دفترخونه قبل از اینکه شاهدها بیان دستم رو گرفت تو دستش. همش تو دلم می گفتم کاش همون روزها که به سختی ازش دلخور بودم، همون روزهای اولی که وجود اون خانم بهم ثابت شده بود و این آقا هم با گستاخی میگفت می خوامش، این اتفاق می افتاد. اونموقع راحت تر بود. وقتی رفتیم و دفتر رو امضا کردیم بدون اینکه کسی بفهمه حلقه رو دادم بهش. با دست اشاره کرد که نمیگیرم من هم به اشاره گفتم نمیشه باید برش داری و برداشت.

کارمون که تموم شد، پام رو که از دفتر گذاشتم بیرون بغضم ترکید. داداشم بغلم کرد گفت خدا بزرگه حتما یه جای دیگه جبران میکنه برات ما هستیم باهات. نمیتونستم حرف بزنم بریده بریده گفتم فقط دخترم رو با خودت از مهد کودک ببر نمیتونم ببینمش با این حالم. گفت نگران نباش می برمش.

برادرم رفت و من و همسرم که الان برام شده بود همسر سابق، اومدیم سمت ماشین آخه یه سری وسیله هاش تو ماشین بود. قرار بود عموش بیاد باهم برن شهرستان پدریش. بهش گفتم خودت رانندگی کن بریم تا به عموت برسی. همین کار رو هم کردیم. وقتی تو ماشین بود حالش خیلی خراب بود. میگفت  برم بچه رو ببینم گفتم نه اینکار بیشتر اذیتت می کنه. عموش که اومد ساکش رو برداشت و رفت. حتی خداحافظی هم نکرد. نمی دونم شاید مثل من، طاقتش رو نداشت. وقتی رفتم خونه تا 2 ساعت تنها بودم خودم خواستم تنها باشم. حتی به مادرم خبر ندادم که رفتیم دفترخونه و همه چی تموم شده. همه ی اون دو ساعت رو زار زدم و مثل عزیز از دست داده ها ناله کردم. فریاد زدم و گریه کردم. میگفتم چرا اینکار رو کردی. داشتی اینجا به راحتی زندگی می کردی چرا قدر ندونستی حالا باید آواره باشی. چقدر بهت گفتم چقدر التماس کردم، چوب حماقت، گستاخی، غرور بیجا و خانواده ی بی ثبات خودت رو خوردی من و این طفلک رو هم گرفتار کردی. خدا رو صدا می کردم و میگفتم تو که دیدی من چقدر تلاش کردم تو که دیدی من حتی تغییر هم کردم خدایا من نمی خواستم یه بچه رو از پدرش و یه پدر رو از بچه اش محروم کنم اما تو که میدونی همه چیز رو .... دیدم آروم نمیشم براش نوشتم:

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.

مراقب پدر بچه مون باش.

در و دیوار شاهد ضجه های منه.

کاش مرده بودم ....

یکساعت بعد برام نوشت: با گریه چیزی حل نخواهد شد. من به این امید بچه رو پیشت گذاشتم که تو محکم باشی اول به خودت فکر کن بعد به بچه. انقدر محکم باش که هر شغال و کفتاری نتونه دور و برت بپلکه.

بعد از دو ساعت ضجه زدن شروع کردم به نماز خوندن و با همون حال همش میگفتم خدایا پدر بچه ام رو بهت سپردم خودت مراقبش باش.

دو ساعت و نیم تنها بودم که دیدم پدر و مادرم با گریه پیدا شون شده. هر دو گریه می کردن. خدا حفظشون کنه که اومدن. غروب هم زنداداشم بچه رو آورد و خیلی سفارش کرد که هر چی بود تموم شد. دیگه گریه نکن. بچسب به بچه ات و زندگی کن. اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.

خلاصه شب رفتیم خونه ی مادرم و تا نیمه­های شب نتونستم بخوابم و همش تلگرامش رو چک می کردم و می دیدم که بیداره یا نه. همش بهش فکر می کردم که الان کجاست؟ الان چه حالی داره؟ غذا خورده؟

به صبح فکر میکردم که میگفت من تا روبراه نشدم سراغ ازدواج نمیرم شاید هم بخوام برم سراغ ازدواج دوباره بیام سراغ خودت. اول چیزی نگفتم. دوباره تکرار کرد گفتم اگه بدرد زندگی با هم میخوردیم که کارمون به اینجا نمیرسید. گفت خب شاید فاصله و زمان، خیلی از مسائل رو حل کنه.  

 به این چند شب گذشته فکر می کردم که هر شب سه تایی میرفتیم بیرون چون هر دو میدونستیم که دیگه روزای آخر سه تایی بودنمونه. دو شب قبل برای خودش و من شلور لی خرید. همش می گفت هرچی میخوای بخر چون دیگه من برم که نمی تونم بخرم برات..... شب آخر گفتم بریم لبو بخوریم مهمون من. تو دلم می گفتم خدایا این چه سرنوشتیه؟ آیا کسی اینطوری هم جدا میشه؟ 

 

به هر حال متاسفانه شد آنچه نباید میشد و من باید واقعا محکم بودم.

الهی و ربی من لی غیرک 

 

ای کشتی نجات زمان، کشتی ام شکست/ افتاده ام به ورطه ی گرداب خودپرست 

 

در عرشه ی سفینه ات ای نوح کربلا / جایی برای آدم کشتی شکسته هست؟  

 

شب قبل از دادگاه تو ماشین دستم رو گرفت و می خواست ببوسه. به زور دستم رو کشیدم و همون لحظه صورتم خیس اشک شد گفتم داری چیکار می کنی؟ میخوای همه چی برام سخت تر بشه؟ گفت روز  که  صیغه ی طلاق جاری میشه قبلش می بوسمت هر طور شده. قلبم زیر و رو شد. چیزی بهش نگفتم اما  درونم .....

 بالاخره روز دادگاه رسید. آخ که چه حالی دارم از داخل ماشین اشکهام بی اختیار می ریختن خیلی سعی  می  کردم جلوی وکیل خودم رو کنترل کنم اما مگه می شد؟ با دست خودم داشتم به همه ی شیرینیهای  زندگی مشترک پایان می دادم. چاره ای نداشتم چون شیرینی های زندگی ما به تلخی های بدی تبدیل  شده بود و ادامه­اش هر دوی ما و خصوصا طفلک معصوممون رو داغون می­کرد. یه سری از کارهامون  اونجا  انجام شد. رفتیم پزشک قانونی حدود دو سه ساعت کارمون طول کشید. اونجا سر و صدا کرد که  مگه چیکار دارین میکنین که انقدر طولش میدین رفت بیرون از اتاق منشی و هی بهش میگفت گاو گاو و  فحش های دیگه ... منشی گفت این رو برای چی آوردی که سر و صدا می کنه. اگه به احترام بابات نبود الان زنگ می زدم صد و ده بیاد ببرتش. خلاصه آبروریزی ..... تو دلم گفتم خدایا داری بهم  نشون  می دی و میگی ناراحت نباش در قبال تنهایی و هزار مصیبتی که جدایی داره لا اقل از اینجور مسائل خلاص می شی؟  

خلاصه روز سختی بود. از پزشک قانونی که برگشتیم خونه دیگه اشکی نداشتم اما تا آخر شب همینطور چشام می سوخت.

 آخرشب که از هیئت برگشتیم بهم گفت: دمت گرم، خیلی مردی لااقل از فامیلهای من مردتری. !!!!!!!!!!! 

و من تو دلم گفتم حالا خیلی دیره برای فهمیدن این مطلب. کاش زودتر فهمیده بودی که خیلی از نامردیهای اطرافیانت ما رو به اینجا کشوند.   

این شبها همش تو هیئت میگم خدایا من رو رستگار کن. دخترم رو رستگار کن. باباش رو هم هدایت کن نذار باعث خاری دخترم باشه. خدایا من چشم امیدم به خودت و ال الله هست. کمکم کنید. خدایا دخترم رو دریاب و هرگز طعم تلخی هایی که من چشیدم رو بهش نچشون.  

 

 

 

دیشب وقتی می رفتیم هیئت گفت: ازت چند تا خواهش دارم. سه تا وسیله هست که اینا (خانواده اش و به احتمال نود و نه درصد خواهر و مادرش) دارن من رو میکشن که حتما بیارش. یکی اون ظرف میوه یکی هم اون شش تا بشقاب و طلا. گفتم اونا رو می دم اما طلا رو نمیدم مگه ما باهم توافق نکردیم؟ گفت قول می دم برات بخرم بذار بدم طلا رو بهشون گفتم مگه تو نگفتی که وام گرفتی و اونا طلا رو ازپول تو خریدن؟ گفت خب ولش کن دیگه ادامه نده. وقتی خواستم برم داخل هیئت گفتم: فقط این رو بدون خانواده بسیار بسیار نامردی داری.

پیاده شدم و خدا می دونه تو هیئت چه فشاری بهم اومد. چقدر از ته دلم دلشکسته شدم.

برگشتیم خونه بهش گفتم چقدر آدم می تونه پست باشه؟ یه ظرف میوه که سالگرد عقدمون کادو دادن و شش عدد بشقاب که جهیزیه مادرش بود و داده بود بهم تا نگه دارم برای دخترم و بزرگ که شد بهش بدم. خیلی پستن. گفتم اگه طلا رو تو میخواستی بهت می دادم دیدی که وقتی گفتی 5 میلیون پول میخوای داشتم طلا رو میفروختم تا پول رو بهت بدم اما خودت گفتی نفروش طلا رو بده به دخترمون. من دنبال مال نیستم. از 314 سکه مهریه ام رو بخاطرحضانت بچه گذشتم اونم حضانتی که تو برام شرط بذاری تا وقتی ازدواج نکردی بچه رو می تونی نگه داری. اونوقت این آدمهای حقیر و کوته نظر دنبال چی هستن؟ گفتم فقط آدمای اطرافت رو بشناس از ما که گذشت اما بخاطر خودت چشمت رو باز کن. خواهرت توقع نداشت برای تو هیچ خرجی بکنن. اوایل ازدواجمون یه بحثی بین من و همسرم شد که طبق معمول همسرم این موضوع رو انتقال داد به خانواده اش. خواهرش بهم زنگ زد من هم تو محل کار بودم جواب ندادم. برام اس ام اس و فحش و بد و بیراه نوشته بود بازم جوابی ندادم رفتم خونه ازش توضیح خواستم که چرا اونا رو دخیل می کنه و خلاصه بحثمون بالا گرفت. من هم رفتم منزل عمه اش که قبلا واسطه ازدواج ما بود و تو جریان شب عروسی شوهرش ضمانت این آقا (همسرم) رو کرده بود و گفت هروقت خطایی کرد به خودم بگو. خلاصه اینکه اونها (عمه و شوهرعمه همسرم) من رو بردن منزل پدرش اونجا  پدر و مادر و خواهر همسرم حضور داشتن. خواهرش میگفت ما بخاطر تو طلا خریدیم مادر من بخاطر خرید طلای تو مجبوره بره سر کار!!!!!!!!!!!!!!!! ای خاک بر سر من بدبخت که همچین آدمایی نصیب من شدن یه جوری میگفت طلا انگار ده بیست میلیون طلا بود یه سرویس یک میلیون و دویست هزار تومنی !!!!!!!!!!!!!!!!!! که خودشون رفتن خریدن و حتی من رو برای انتخابش نبرده بودن. مثل عصر حجر. سرویسی که الان بعد از حدودهفت سال تازه قیمتش شده سه و نیم میلیون تومن!!!!!!!!!!! شوهر عمه اش انقدر از شنیدن حرفای خواهر همسرم ناراحت شده بود گفت من اصلا فکر نمی کردم تو انقدر بی ادب باشی اگه من جای پدرت بودم پرتت می کردم تو حیاط. پاشو برو بیرون از تو جمع به تو ربطی نداره دخالت می کنی. اگه تو خواهر خوبی بودی به جای دخالت، داداشت رو نصیحت می کردی و میگفتی حرف خونه ات رو نیار اینجا نگو. به جای اینکار برای خانمش چرت و پرت می فرستی؟ فکر میکنی این خانم بلد نبود برات مثل تو چرت و پرت بنویسه؟ خانمی کرده و مثل خودت رفتار نکرده روت رو زیاد کردی؟ مادره یه دفعه گفت من گفتم اینا رو بنویسه

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هر چه بگندد نمکش می زنند                 وای به روزی که بگندد نمک

مادر که اون باشه از بچه ها چه انتظاری میشه داشت؟

فقط خدا رو شکر می کنم هیچ وقت در این چند سال که با همسرم ازدواج کردم و خانواده اش زیر زیرکی فتنه درست کردن برام مثل اونا رفتار نکردم. همیشه بیشترین احترام رو بهشون گذاشتم. بارها پیش اومد با همسرم بحثم شده بود اما وقتی اونا اومدن خونم بهترین سفره رو براشون تهیه کردم. از این بابت همیشه شاکرم.  

سر قضیه ازدواج خواهرش یه جورایی همسرم رو تحویل نگرفتن یعنی همه چی که تموم شد مثل فامیلهای دیگه بهش گفتن مثلا امشب بله برون هست. و به همسرم خیلی برخورد خب ناسلامتی بچه ی بزرگ خانواده بود اما در اصل حضور ما اونجا فقط فرمالیته یعنی اگه بخاطر آبروشون جلوی خانواده داماد نبود اصلا برای حضور الکی هم به همسرم نمی گفتن که بیاد. همسرم بهشون گفت من رو برای پذیرایی از مهموناتون میخواستین؟ وقتی هه چی رو خودتون تعیین کردید چه نیازی به من بود؟ و .....  

خونه که اومدیم گفت دیگه نمیرم اونجا دیگه پدر و مادری ندارم و .... گفتم درباره پدر و مادرت نباید اینطور بگی حواست رو جمع کن اما احترامشون رو نگه دار. اون روز هم بهش گفتم فقط چشمت رو باز کن و اطرافت رو درست بشناس اما این آقا باز نفهمید و نشناخت که نشناخت. همیشه برای خانواده اش مایه گذاشت اما اونا هیچ وقت کمکی براش نبودن. 

سال گذشته با همین خواهرش قهر کرده بود. چند ماه قهر بودن اما من همش میگفتم این کار درستی نیست. ای خدا می سوزم الان که یادم میاد. خواهرش زایمان کرد من بهش زنگ زدم و تبریک گفتم پدرش جای تشکر ، زنگ زد به همسرم که وقتی تو با خواهرت قهری برای چی خانمت بهش زنگ زده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

دو روز بعدش قرار بود بریم شهر محل زندگی خانواده اش، برای یه کار اداری. تو راه هی گفت چی کار کنم نمی دونم چند بار تکرار کرد گفتم شیطون رو لعنت کن و بریم خونه خواهرت شیرینی و هدیه ببریم اگه تحویل گرفت که خب الحمدلله اگه نه تو وظیفه ات رو انجام دادی و با اینکه بزرگتر بودی پا پیش گذاشتی. خلاصه راضیش کردم و بردمش. و خلاصه با برادرش از این نوع قهرها زیاد داشت. میگفت بچه ام رو بغل نکنه اون عموی بجه ی من نیست و ازاین حرفا. هر بار هم تو خونه بهش می گفت برادر آدم تکیه گاه آدمه تو بزرگتری کن تو کوتاه بیا. هیچ وقت نخواستم با خانواده اش بد باشه. قهر باشه اما اونا ....

نمی دونم چرا بعضی آدمها تا این حد بی ملاحظه هستن. همش با خودم میگم آخه من چه بدی در حق شماها کردم که الان هم که زندگیم بهم خورده دست بردار نیستین؟ جای اینکه یه کاری کنین که زخمی که بچه تون بهم زده خوب بشه، کاری می کنین که زخمم سر باز کنه؟ 

نمی دونم شاید توقع داشتن من باز هم بمونم و بچه شون یه زن دیگه هم بیاره تو زندگیم. به خدا می سپارم تک تک شون رو. به همین پرچم سیاه های عزای حضرت ارباب میسپارمشون.

بعد بهش گفتم خواهرت دلش داره میترکه میخواد همون یه سرویس هم که برات خریده بودن پس بگیره من تا حالا هرچی اینا بهم بد کردن و موش تو زندگیم دوندون احترام کردم بهشون ولی دیگه نمی ذارم دیگه زندگی وجود نداره که بخاطرش کوتاه بیام. انقدر از درون خالیه انقدر کمبود داره که فقط خود خدا می دونه. یه روز دخترم فامیلی من رو گفت و گفت من فامیلیم مثلا فلانیه، عمه اش بهش میگه هرکی فامیلیش فامیلی ما نیست باید بیاد دست ما رو ببوسه. !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

موندم تو خلقت خدا که بعضی ها رو با چه عقده ی حقارتی آفریده. الحمدلله که هیچ وقت اینطور نبودم و ان شاء الله نخواهم بود.

همسرم گفت ول کن دیگه من خودم به اندازه کافی بهم ریخته ام.

خدایا تو که میدونی چقدر تو زندگی مشترک بهم ظلم شد من نزد تو دادخواهانه اومدم.