یک جهان قاصدک ناز به راهت باشد / بوی گل ، نذر قشنگی نگاهت باشد
و خداوند شب و روز و تمام لحظات / با همه قدرت خود پشت و پناهت باشد
و چـه زیباست رسـیدن دوباره بـه روز زیبای آفـرینش …
و چـه اندازه عجیب است روز ابـتدای بودن …
و چه اندازه شیرین است امروز ،
روز میلادت ، روزی که تو آغاز شدی …
جانِ جانانِ مادر خوش اومدی . چه خوبه که دارمت. می دونی مامانی خیلی وقته که وقتی غروب میشه و آسمون کم کم لباس مشکی اش رو تنش می کنه، من هم کم کم دلم میگیره. تنهایی چنگ میندازه به گلوم. تو کم کمک چشمای نازت رو میبندی و ناز می خوابی. اونوقته که غمهای دنیا میشینن رو سینه ام. وجودم پُر ازبی کسی و تنهایی میشه، گاهی هم اشکهام مهمون گونه هام میشن اما تو همون حال غریب، یه دفعه دوباره نگام میفته بهت. به صورت ماهت به موهای بلندت به زیباییهات به قدت که هر روز داره بلند و بلندتر میشه .... یهو حالم بهتر میشه و زیر لبم زمزمه می کنم خدایا شکرت که فرشته ی آسمونیت کنارمه. خدایا چطور شکرت کنم؟ خدایا کمکم کن امانت دار خوبی باشم.
عزیزترینم دوستت دارم. دخترکم دلم بندِ دلِ
نازک و مهربونته. همیشه شاد و رستگار باشی.
دخترک دلبندم نمی دونم هیچ وقت فرصت میشه که اینجا رو بخونی یا نه. اما کاش بشه بخونی. نمی دونم
وقتی اینجا رو میخونی من کجای این دنیا هستم اصلا تو این دنیا هستم یا نه. عزیزکم دلم می لرزه و چشمام پر
از اشکه. اشکهایی که بدون پلک زدن رو گونه هام جاری میشن. همه ی دلخوشی مامان! خیلی سعی کردم
زندگیم رو با پدرت حفظ کنم که تو خوش باشی و حسرت داشتن یه خانواده ی کامل رو نداشته باشی اما نشد.
تا حالا هم که حدود دو سال از جدایی من و پدرت میگذره هم خیلی وقتها درمورد زندگیمون فکر می کنم و دنبال
روزنه ی امیدی می گشتم که شاید در آینده ای دور، راه برگشتی باشه. هرگز نگفتم از پدرت متنفرم و هرگز
نذاشتم حس های بدی که در قلبم به وجود آورده رو بفهمی. اما اینجا می نویسم که در آینده اگر خواستی
قضاوتم کنی ، کمی عادلانه تر این کار رو بکنی.
زیبای من، امروز پدرت پیامک هایی فرستاد که همه ی وجودم رو سوزوند. الان که می نویسم با مدد گرفتن از
ذکر یونسیه (لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظلالمین فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی
المومنین) سعی کردم خودم رو آروم کنم و از خدا طلب دلداری کنم چون دردم رو فقط و فقط خودش می دونه.
چون از رگ گردن نزدیک تره به بنده هاش.
تهمت هایی امروز شنیدم که عمق جانم رو خراشیده .
عزیز مهربونم ، حجت باز هم بر من تمام شد. تا حالا به خاطر تو گاهی به امکان برگشت حتی اگه یک در میلیون
باشه فکر می کردم اما از حالا به بعد هرگز حتی بهش فکر هم نمی کنم. نه بخاطر ناراحتی و دلشکستگیم
بخاطر حرمتی که از عفتم شکسته شد. به خاطر خدشه ای که به پاکدامنیم وارد شد.
امیدوارم هرگز هرگز هرگز با یه نامرد دم خور نباشی. این التماس من از خدای مهربانیهاست.
التماسش می کنم که اگه قراره ازدواجی بکنی با یه مرد واقعی ازدواج کنی.
خدایا میشه آرومم کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
الا بذکر الله تطمئن القلوب
گاهی شاید انقدر موضوع برای نوشتن داشته باشی که ندونی از کدوم بنویسی. امروز میخوام از اینکه خدا
یه روز دیگه بهم فرصت بودن داده تشکر کنم. خدایا حالا که فرصت نفس کشیدن رو بهم عطا فرمودی
اجازه بده در خدمت تو و بندگی خودت بگذرونم این روز رو. خدایا تو دانا و بصیری. تو محول الاحوالی،
حالم رو به بهترین حال ها که همانا احساس غرق شدن در دریای بی کران عنایت و رحمت و رأفتت هست،
نصیبم کن. خدایا توان بندگی بهم عطا فرما.
راهنمام باش و از هر خطایی محافظتم کن.
اعوذ بالله من الشیطان رجیم
اعوذ بالله من نفسی
اعوذ بالله من همزات الشیاطین
یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک و اکفنا یا قاضی الحاجات و یا کافی المهمات ...
الهی و ربی من لی غیرک
مَن لی؟؟؟
یکسال و چند روز از جداییم گذشته. امسال دخترکم وارد زندگی تحصیلی خودش شده و پیش دبستانی میره. دوشنبه 8 آبان اولین جلسه اولیا و مربیان بود که من بعنوان اولیا توش شرکت کردم خیلی حس خوبی بود. به همین روزها در سال گذشته فکر میکنم که چقدر حال روحیم بد بود. قلبم چقدرتحت فشار بود. الان ولی از اون فشارها کم شده هرچند زندگی بعد از جدایی هم مشکلات خاص خودش رو داره اما اون روزهای اولش برای من خیلی دردناک بود.
دخترکم کاش زود بزرگ نشی.....
بعد از خدا همه ی امیدم به دخترکم هست....
الحمدلله علی کل حال و کل نعمه
یک ماه و چند روز دیگه ، یکسال از جداییم میگذره. اما هنوز آرامشی که میخوام رو به دست نیاوردم. متاسفانه همسر سابقم از هر راهی سعی در بهم ریختن آرامشم داره. با پیامکهاش ، با فرستادن عکسها و مطالب غیراخلاقی به تلگرامم و بدتر از همه با تحریک طفلکم. تحریک علیه خودم و خانواده ام.
دو هفته است مجبور به تعویض شماره ها م شدم. و حتی برای بردن و آوردن و دیدار طفلکم با پدرش هم حاضر نیستم باهاش در ارتباط باشم.
بعضی از آدمها جنبه ی تعامل رو ندارن. برعکس قراری که با هم گذاشته بودیم عمل کرد. قرارمون این بود که بخاطر بچه مثل دو تا آدم منطقی رفتار کنیم اما متاسفانه اثری از منطق و انسانیت در این آدم وجود نداره و نتیجه ی همراهی ها و کنار اومدن های من با شرایطش این شد. متاسفم برای مردهایی که بویی از مردونگی نبردن و فقط هیکل مرد رو دارن. متاسفم برای خودم که سالها عمرم رو با چنین موجودی گذروندم. متاسفم برای دخترم که چنین پدری داره. .......................................
خدایا بیصبرانه منتظرم خودت و به شیوه ی دادخواهیم رو جواب بدی...