دیروز  در کل روز خوبی بود. رفته بودیم منزل پسرعموی همسری. بچه های بسیار مؤدبی داشت خیلی خوشم اومد از


رفتارشون. موقع برگشت تو راه به شوخی همسرم رو به چالش داد نزدن و دعوا نکردن دخملی دعوت کردم. امروز همش


دارم به این موضوع فکر میکنم. مدتیه که خودم همش به خودم میگم دیگه سر طفل معصوم داد نزن اما متاسفانه هنوز


موفق نشدم. امروز به نظرم رسید اگه این موضوع به اشتراک گذاشته بشه شاید بهتر جواب بده. قصد دارم همسرم رو


به طور جدی به این چالش دعوت کنم هرچند می دونم تا مطرح کنم میگه تو که خودت بیشتر داد می زنی و ... اما


ایرادی نداره به نتیجه اش می ارزه.




می گفت: عاشق بودم عاشق یکی از اقوام بابام. یه دختر خیلی سبزه و تیره پوست. اما عاشقش بودم دوستش داشتم. مثل اسمش فریبا و دلربا بود. 13 سال به پاش نشستم. تو شهرستان کار می کردم اون وقتا موبایل نبود اونقدر از تلفنهای روبروی مخابرات مکالمات طولانی داشتم که بین کسبه اطراف مخابرات معروف شده بودم. اما به هم نرسیدیم اوایل پدرم سنگ مینداخت و اجازه نمی داد. بعدها هم مادر فریبا. بالاخره نشد و ما مجبور به وداع تلخی شدیم. فریبا ازدواج کرد و من دیگه به خودم اجازه ندادم که سراغی ازش بگیرم. یه دفتر خاطرات 500 برگی داشتم که به جانم بسته بود. مادرم برام یه دختری برای ازدواج در نظر گرفت روزی که رفتم باهاش صحبت کنم بهش گفتم: یه دفتر خاطرات دارم که همه زندگیمه باید همش همرام باشه اگه می پذیری بسم ا... قبول کرد و ازدواج کردم. روز عقدم خواهر فریبا اومد و بهم گفت فریبا سلام رسونده دعا کرده خوشبخت بشی من گریه می کردم. فامیلهای نزدیکم دعوام می کردن که چرا آبرو ریزی می کنی و گریه می کنی. کار دله دیگه نمیشه کاریش کرد.

ماه عسل رفتیم مشهد پابوس آقا . دیدم خانمم تو چمدون دفتر خاطرات رو گذاشته و اونجا بهم گفت برات آوردم دفترت رو. خدا رو شکر خانمم همدل و همراهمه . اونجا از آقا خوشبختی فریبا رو خواستم. زندگی خوبی دارم.


این آقا کارش بناییه حتی دیپلم هم نداره اما انسانیت و شیوه درست زندگی کردنش لا اقل از نظر من عالیه.

وقتی از کارهاش می گفت بیشتر بهم ثابت می شد که فهم ، کمالات ، مردونگی و انسانیت به درس خوندن و شغل باکلاس داشتن نیست به جنم و ظرفیت انسانی طرف بستگی داره همیشه بهش معتقد بودم اما با صحبت این آقا بیشتر بهم ثابت شد.


میگفت مهمونام که از چهار پنج نفر بیشتر بشن خودم غذا درست می کنم به خانمم میگم برو پیش مهمونا. تعطیلات عید که خواهر خانمهام میان نمی ذارم کسی کاری انجام بده. همه کار حتی سالاد درست کردن رو هم خودم انجام می دم.

از ماجرای سوختن خونش حرف زد و یه مسئله ای گفت که فهمیدم چقدر لطافت طبع داره و چقدر به روحیات خانمش توجه می کنه.

می گفت از خونم هیچی نموند. اما با توکل به خدا و کار شبانه روزی سرپا ایستادم. سعی کردم همه چیز رو از نو تهیه کنم. خانمم وضعیت خوبی نداشت. قند خونش عصبی بود و بالا رفته بود. باید به اون هم روحیه می دادم. یه روز که تو خونه نشسته بودم متوجه شدم که خانمم یه حالتیه. هر بار که از تو حال رد میشه سرخ وسفید میشه. به دخترم گفتم به نظرت مامان از چی ناراحته؟ دخترم 12 سالشه. گفت بابا فکر کنم به خاطر ویترینمون که خیلی وسیله های قشنگی توش بود ناراحته. گشتم تو عکسای موبایلم دیدم یه عکس ازش دارم. غروب رفتم از لوازم خانگی همون ظرفایی که تو ویترین قبلی داشتیم خریدم . یکی دو روزه ویترین آماده شد. خانم و دخترم رو فرستادم خونه برادرم خودم رفتم ویترین رو آوردم و همه ظرفها رو چیدم توش بعد رفتم دنبال خانم و دخترم. خانمم اولش متوجه نشد. چند بار که رفت و برگشت گفت: اینجا یه چیزی اضافه شده ولی نمیدونم چیه. گفتم دقت کنی متوجه میشی همینطور که نگاه می کرد یه دفعه چشمش به ویترین افتاد دستاش رو باز کرد و ویترین رو بغل کرد. گفت تو از کجا فهمیده بودی: گفتم بابا منم آدمم متوجه میشم ..........

همینطور که حرف می زد بهم گفت: خانم فلانی قدر خودت رو بدون. خیلی حیفی برادرانه بهت می گم حاضرم به خاطر تلاشت برای زندگیت بهت سجده کنم. اما بهت می گم خودت قدر خودت رو بدون...

این جملات رو که میگفت همش با خودم میگفتم چقدر ممکنه آدمها با هم تفاوت داشته باشن. چقدر مهمه که همسرت از حالت صورتت درونت رو بخونه ... البته مطمئنا این آقا هم مثل همه انسانها نقایصی داره که من نمی دونم اما به نظرم اینکه یه مرد روحیات همسرش رو بدونه و یا یک زن با روحیات همسرش آشنا باشه و تلاش کنه که بهشون اهمیت بده تو زندگی مهمترین مسأله است.

یادمه وقتی دخترم به دنیا اومد و از اتاق عمل آوردنم تو بخش، همسرم گل خرید و اومد، 5 دقیقه کنارم بود و گفت خوب خدا رو شکر حالت خوبه من می خوام برم خونه بابام اینا (خونه باباش اینا یه شهر دیگه بود) گفتم برای چی ؟ گفت : آخه فردا خواهرم که می خواد بیاد بیمارستان اونو با خودم بیارم. نگاهش کردم و گفتم برو خونه بابام اینا یه وقت ممکنه کاری پیش بیاد اونجا دورتره تا بیای طول میکشه. خدا می دونه اون لحظه چی بهم گذشت. چقدر ناراحت شدم. من تو اون وضعیت بودم تازه جراحی شده بودم اونوقت همسرم جای اینکه به فکر من باشه به فکر خواهرش بود که فردا بره اونو با ماشین بیاره نکنه خواهرش چند دقیقه منتظر شه تا با ماشین خط بیاد. انقدر ازش دلخور بودم که وقتی حالم بد شد و همه دستپاچه بودن بهش زنگ نزدم. بنده خدا مادرم هیچی نمی گفت اما معلوم بود از اینکه حتی یه زنگ بهم نزد ببینه کاری دارم یا نه چقدر دلخوره. اونم نگفت که زنگ بزنیم بهش. شب سختی بود خیلی وضع بدی داشتم پلاکت خونم پایین بود و خونریزی شدیدی داشتم. صبح هرطور بود شماره همراه دکترم رو گیر آوردم و بهش زنگ زدم. آقا ساعت حدود 9 صبح با خواهرجونشون اومدن.

گاهی اوقات به کارها و کم تجربگی ها و کم توجهی های همسرم که فکر میکنم می بینم (حالا کاری به عمدی یا سهوی بودنشون ندارم) همه زنانگی هام رو از بین برده. حتی دیگه خودم یادم رفته یه زنم. علایق خاص زنانه ای هم در وجودم هست. البته کاستی های خودم هم باعث این امره. نباید اجازه می دادم اینطور بشه. اما حالا شده و هر کاری می کنم یه تغییری تو شیوه زندگیم بدم نمیشه. انگار همه چیز عکس این تلاش من رقم می خوره.

.....

 




نشدم نوکر خوبی به درت، حق داری


اربعین، داغ حرم را به دلم بگذاری ...



سلام دوستای عزیزم.
چند وقتی بود که ننوشته بودم از حال دلم. راستش دلم یه طوریه. انگار یه آدم دیگه شدم.
محرم امسال شاید ده بار هم زیارت عاشورا نخوندم. انگار دارم دور میشم از روحیات معنویم.
نمیدونم چرا اما انگار بازی روزگار رو خوردم. انگار هیچ چیز با برنامه ریزیم پیش نرفت.
همه چیز اونطور شد که نباید می شد. شاید حکمت  و خیری توش هست که من نمی دونم اما هرچی که هست سخت داره بهم فشار میاره.

 اکثر روزها هم صبح و عصر میام مغازه و این موضوع رو اصلا دوست ندارم. کارم رو ول کردم که بیشتر کنار دخترکم باشم اما انگار بدتر شده اینطوری. رو کمک همسرم حساب کرده بودم اما اونقدر که ادعا می کرد کار بلد نیست و من به همین خاطر نمیتونم ریسک کنم. مغازه به اندازه کافی بی رونق هست ماه قبل حتی اجاره اش هم در نیومد. موندم چیکار کنم. خواهش می کنم دعام کنید یه راهی برام باز شه.

انقدر عصبی شدم که خودم نمیتونم رفتارم رو تحمل کنم. بمیرم برا طفل معصومم. اونم دیگه عصبی شده همش از خودش واکنش نشون میده چیزی که میترسیدم ازش اتفاق افتاد. عرضه نداشتم روح بچم رو خوب پرورش بدم. دلم براش کبابه. پریشب وقت خواب که نازش می کردم یه چیزی گفت که دارم دیوونه میشم با خوش زبونی منحصر به فردش گفت: آخه مغازه نرو . من که گریه می کنم و مامان مامان میگم باباجون بهم میگه توله سگ خودت برو پیش مامانت .
آتیشم زد حرفش... باباش شیفت بود من تنها بودم انقدر اونشب گریه کردم که دیگه اشکام بی اختیار شدن. بدون اینکه پلک بزنم اشک می ریختم. به یکی از دوستام که مشهد هست پیامک دادم و گفتم وقتی رفتی حرم به آقا سلام مخصوصم رو برسون و بگو این رسمشه؟ حتی بخاطر طفل معصومم هم یه نگاه مهربونت رو بهم نمیکنی؟ انقدر گریه کردم که با همون حالت نصفه شب خوابم برد. قلبم واقعا درد می کرد.

نمیگم همسرم آدم بدیه اما رفتارش رو بلد نیست. البته خسته است شب شیفته صبح که میاد احتیاج به استراحت داره نگهداری بچه داره اذیتش میکنه اما چاره ای نداریم نه هزینه مهد بردنش رو داریم نه علاقه ای به مهد بردنش. گاهی اوقات بخاطر اینکه یه کاری کنه دیگه گریه نکنه و بخوابه دعواش میکنه.

فرداش دخترم همراه باباش رفته بود مهمونی وقتی از مغازه رفتم خونه و خونه رو خالی دیدم دلم بیشتر گرفت. سرسجاده هوار میکشیدم. خداروشکر هوا سرده و در و پنجره ها بسته است و گرنه معلوم نبود همسایه ها چه خیالی بکنن. اما احتیاج داشتم سبک شم.

تصاویر راهپیمایی اربعین رو هم از تلوزیون می دیدم دیگه واقعا حس آدمای آواره رو داشتم. انقدر ائمه رو صدا زدم . به سجده افتادم و بلند بلند دادکشیدم و گریه کردم.


امروز حالم خدا رو شکر بهتره. اما هنوز تو فکرم. چقدر حس بدیه این حسی که دارم. حس خیانت در امانتی که خدای مهربون بهم داده.


خیلی از مباحث روانشناسی رو خوندم حرفای خوب و رمانتیک هم زیاد خوندم اما نمی دونم چرا نمیتونم همت کنم و شیوه زندگیم رو عوض کنم. می دونم خیلی ها مشکلات زیادی دارن و به سختی امورات معیشتیشون رو می گذرونن اما اجازه نمی دن روحشون آسیب ببینه هر طور شده خودشون به خودشون روحیه می دن برا خودشون ارزش قائل میشن اما من متاسفانه خیلی حساسم و بخاطر مسائل بی ارزش میشکنم. شاید باورتون نشه الان سه ماهه یه کفش داغون شده رو می پوشم و حوصله ندارم برم یه کفش برا خودم بخرم. حتی حوصله راز و نیاز رو هم ندارم. خدایا...



از راهنماییا و دعاهاتون محرومم نفرمایید.

همیشه شاد باشید.




السلام علیک یا حضرت امام سجاد (ع)



قسمت این بود بال و پر نزنی

مرد بیمار خیمه ها باشی

حکمت این بود روی نی نروی

راوی رنج نینوا باشی

 

چقدر گریه کردی آقاجان!

مژه هایت به زحمت افتادند

قمری قطعه قطعه را دیدی

ناله هایت به لکنت افتادند

 

سربریدند پیش چشمانت

دشتی از لاله و اقاقی را

پس گرفتید از یزید آخر

علم با شکوه ساقی را !؟

 

کربلا خاطرات تلخی داشت

ساربان را نمی بری از یاد

تا قیام ِ قیامت آقاجان

خیزران را نمی بری از یاد

 

خون این باغ، گردن ِ پاییز

یاس همرنگ ارغوان می شد

چه خبر بود دور ِ طشت طلا

عمه ات داشت نصف ِ جان می شد

 

کاش مادر تو را نمی زایید!

گله از دست ِ زندگی داری

دیدن آب ، آتشت می زد

دل خونی ز تشنگی داری

 

تا نگاهت به دشنه ای می خورد

جگرت درد می گرفت آقا

تا جوانی رشید می دیدی

کمرت درد می گرفت آقا

 

 

جمل شام پیش ِ رویت بود

خطبه ات تیغ ذوالفقارت بود

«السلام علیک یا عطشان»

ذکر لبهای روضه دارت بود

 

 

پدرت خواند از سر نیزه

تا ببینند اهل قرآنی اید

عاقبت کاخ شام ثابت کرد

که شما مردمی مسلمانی اید!

 

 

 

 

سوخت عمامه ات، بمیرم من

سوختن ارث ِ مادری شماست

گرچه در بندی از تو می ترسند

علتش خوی ِ حیدری شماست

 

خون خورشید در رگت جاری

از بنی هاشمی، یلی هستی

دستهای تو را به هم بستند

هرچه باشد توهم علی هستی

 

کاش می مُردم و نمی خواندم

سربازارها تو را بردند

نیزه داران عبای دوشت را

جای سوغات کربلا بردند