دخترک زیبای من، شیرینترین رویای روزهای آینده ی مامانی، عزیز قلب و جانم
دیروز یه حرفایی به مامان گفتی که تا عمق وجودش شعله ور شد. شعله هایی از جنس تاسف، از جنس شرمندگی، نمیشه توصیفش کرد از هر جنسی بود درونم رو سوزوند مامانم.
می گفتی بابات بهت گفته میخواد زن بگیره و تو رو ببره پیش خودش!!!
گفتم مامان اشکالی نداره تو که نباید ناراحت باشی... گفتی آخه مامان من می خوام پیش تو باشم... من که نمی تونم دو تا بابا مامان داشته باشم!!!!!!!!!!
الهی دورت بگرده مادرت. تو چرا باید تو این سن و سال به این مسائل فکر کنی و انقدر عمیق بشی که تا آخرش رو بفهمی و این حرف رو بزنی. تو فقط 5 سالته ...
سعی کردم آرومت کنم و خیالت رو راحت کنم اما خودم هنوز می سوزم. هنوز گیجم هنوز ....
به بابات پیام دادم و گفتم چرا این حرفا رو زده؟ گفت من نگفتم این حرفها رو.
گفت به اون هم گفتی مامانم اگه ازدواج کنه من چطور دو تا بابا مامان داشته باشم!!!!!!!!!!
درونم رو کاملا بهم ریخته حرفات، افکارت
عروسک ناز من .... یعنی کسی این حرفا رو بهت زده؟
نکنه خودت با اون دل کوچولو و ذهن معصومت به اینا فکر می کنی؟
چیکار کنه مامان که تو اصلا به این مسائل فکر نکنی؟
مامان میخواد تو بچه گی کنی... میخواد تو کودک باشی عزیزم نه اینکه فقط ظاهرت کودک باشه و افکارت اینقدر بزرگ و عمیق...
خدایا به داد دلم برس....
به داد دل طفلک معصومم برس... حقش نیست تو این سن اینهمه فشار تحمل کنه....
خدایا دیشب ضجه زدم و به باب المراد حضرت موسی کاظم (علیه السلام) خواستم که دل کوچولوی دخترکم رو دریابه...
از حضرت صاحب الزمان مدد میخوام .....