دلم به وسعت آسمون قشنگت گرفته خدا....
دیروز عصر هسمر سابقم اومد کت و شلوارش رو از خونه برداره. آخه هنوز وسایلش رو نبرده یعنی جایی برای اسکان نداره که ببره. اومد دم در واحدمون دخترمون رو بغل کرد. اصلا نمی تونستم نگاش کنم فقط خدا رو شکر کردم که سرپا شده. با مکث طولانی چادرم رو سر کردم و رفتم دم در و با بغض سنگینم سلام کردم و پرسیدم بهتری؟
به دخترم گفت ناهار چی خوردین؟ گفت تاس کباب. فهمیدم گشنشه. گفتم یه مقدار مونده می خوری بدم ببری. گفت نه اگه خورشت دیگه ای بود میخوردم. دلم بیشتر گرفت. تو دلم گفتم آخه تو چه مرگت بود؟ خونه، زن،بچه، زندگی، ماشینی که در اختیارت گذاشتم، عزت و احترامی که داشتی و ... همه و همه رو سر حماقت باختی.
یه مقدار عسل طبیعی قبلا خریده بود گذاشتم ببره. هرچی اصرار کردم نبرد. گفت جا ندارم کجا ببرم...
گفت من دو روز بیمارستان بودم. گفتم می دونم گفت از کجا. چیزی نگفتم
گفتم کی پیدات کرد؟ گفت نیرو انتظامی.
گفتم عقل نداری؟ برای چی چنین کاری کردی؟ مثلا می مردی خوب می شد؟ همون پدرت که میگی باعث بدبختیت شده نصف حقوقت رو می گرفت و کیف می کرد. گفت: همه چی مال دخترمه. گفتم به حرف تو نیست که ارث به پدر و مادر می رسه.
وقتی رفت شروع کردم به زیارت عاشورا خوندن و گریه کردن.
بعدش هم با دخترم رفتم بیرون به بهونه خرید ماکارونی رفتم فروشگاه. بعدش هم رفتم منزل پدرم. شاید این کار آرومم کنه.
هربار که این حالت بهم دست می ده با خودم چرا با همه ی تلخی هایی که نصیبم کرده باز هم دل نگرانشم. باز هم توقع ندارم ضربه بخوره و بعد به خودم میگم آخه من یه انسانم و دینم سفارش کرده که کینه نداشته باشم. ازش دلخورم انقدر که حاضر نشدم دیگه باهاش ادامه ی زندگی بدم اما متنفر نیستم. امیدوارم بعدها هم بخاطر دخترمون هم که شده بتونم ازش تنفر نداشته باشم.
خدایا به هر سه ما رحم فرما.
خدای مهربونم ما جز تو کسی نداریم. کسی هم داشته باشیم تو از همه مهربونتر و داناتری. تو بکل شی قدیری. خدایا نگاهت رو برای هر سه التماس می کنم....