این روزها خیلی تلاش میکنم که به سفارش اطرافیانم خصوصا مادر و برادرهام بیشتر گوش کنم و کمتر عصبانی و بدخلق  

 

بشم. تاثیر این موضوع رو روی همسری هم دارم میبینم نمیدونم اون هم متوجه شده که من واقعا نمیخوام زندگیمون رو تلخ  

 

کنم یا اینکه مثل من که ترجیح میدم با مهربونی و ابراز محبت زندگی رو بهتر کنم ترجیح میده مهربونتر باشه. به هر حال  

 

شکر  خدا روال زندگی خوبه فقط آرزو میکنم بتونم تلخی ها رو از ذهنم دور کنم. و هر دومون قلباً کدورتی نداشته باشیم. 

 

 

دیشب هم ولخرجی کردیم و رفتیم بستنی نعمت. فینگیلی مامان طعم آلبالو و وانیلی رو بهتر از بقیه دوست داشت.

 

 

 

 

بعد از مدتها دو شبه که با هم میریم بیرون. دیشب هم  یه پیتزا خودمون رو مهمون فرمودیم جاتون خالی همسر بهم  

 

میگه تو ذهنت   منفیه دیدت بد شده در صورتی که اصلا اینطور نیست خودش چنین حالتی رو داره. از شانس بد من  

 

استادی  که میخوام   خدمتش برم برا مشاوره مسافرته  چند باری به همسر گفتم بیاد از بابا و مامان عذرخواهی کنه  

 

ولی هنوز کوتاه نمیاد منم نمیخوام بی گدار به آب بزنم و موضوع بدتر بشه. بیچاره بابا و مامان اینهمه لطف درحقمون کردن  

 

انوقت همسر بجای  تشکر  .......  

 

خدا خودش عاقبتمون رو به خیر کنه. 

 

 

 

5شنبه و جمعه دوتا از دوستامون که خیلی خیلی دوستشون دارم مهمونمون بودن . یه خورده از حال و هوای قبلی در  

 

اومدیم. خیلی خوب گذشت فقط دخترم همش میخواست من کنارش باشم و نق نق میکرد. مامانش فداش شده یه دندون  

 

دیگه داره درمیاره خیلی اذیت میشه.  یه بنده خدایی بهم میگفت سیاستت رو حفظ کن قهر نباش اما نذار روش زیاد شه  

 

گفتم به چه قیمتی ؟ روزها و لحظه های خودم تلخ میگذرن شوهرم جدیدا حداقل به ظاهر نشون نمی ده که از کم میلی  

 

من  ناراحته برا خودش تلتکست میخونه آواز میخونه من این  وسط زجر میکشم همین. به نظرم بامحبت کارها بهتر پیش  

 

میره و نتیجه مطلوبتری به دست میاد.  

 

به قول برادرم آبشارها رو نگاه کن از اولش که دل کوه باز نبود تا ازش آب جاری شه آب اونقدر تلاش کرد که بالاخره دل کوه  

 

هم  بازشد و ازش رحمت خدا و مایه ی حیابت بیرون اومد اونهم در نهایت زیبایی و شکوه.  

 

  

 

شوهرجان دیروز می گفت: با همه احترامی که برای زحماتت قائلم فکر میکنم من نفر اول زندگیت نیستم و خواست دیگران   

 

رو به خواست من ترجیح میدی.!!! نمی دونم واقعا نمیدونم چطور با همه از خودگذشتگی هام اینطور فکر میکنه. من حتی  

 

کوچکترین وقتی برای خودم اختصاص نمیدم همش در خدمت زندگی مشترکم هستم اما ایشون این حس رو داره. بهش  

 

گفتم با این طرز تفکرت خدا باید بهم خیلی رحم کنه و صبر بده. شما هم دعام کنید. قراره به زودی برم خدمت یکی از  

 

اساتید  روانشناسی تا ازش راهنمایی بگیرم. 

 

به نظرم حیفه روزهای گرانقیمت عمر آدم که به تلخی و سو تفاهم بگذره.   

 

خالق من در پی دلیلی است که ببخشد ما را , گاهی به بهانه یک دعا در حق دیگری ... شاید حالا فرصت خوبی برای مهیا شدن آن بهانه باشد... التماس دعا 

 

چند روزیه که تو خونه کاری انجام نمیدم تا شوهرم عمق ناراحتیم رو بفهمه حتی غذا هم نمیخورم چه رسد به درست کردن غذا و شستن ظرف و کارهای دیگه. فقط کارهای بچه رو انجام میدم. آخه اینبار با همیشه فرق داشت و واقعا خواستم بفهمه اگه بخوام میتونم ازش جدا شم. و میتونم کاری بکنم که خودش خسته شه اگه تا حالا کوتاه اومدم نخواستم اینطوری فکر کنه خواستم فکر کنه زندگیم رو دوست دارم ولی حالا که از حد گذرونده تصمیم گرفتم یه طور دیگه رفتار کنم باهاش. 

داشتم به بچه شیر میدادم چشام بسته بود دیدم اومد بهم میگه بیداری؟ چشام رو باز کردم که بفهمه بیدارم گفت: مشکلم رو حل میکنی؟ یه لحظه نفهمیدم چی میگه؟ بعد فهمیدم منظورش ... است. گفتم : مگه تو مشکل من رو حل میکنی؟ گفت: چه مشکلی؟ حرفی نزدم و اونم رفت تو حیاط یه کم ورزش کنه و طناب بزنه و ... با خودم فکر کردم با خدای خودم حرف زدم گفتم : خدایا همه ی کارها رو خودش به هرحال نصفه و نیمه هم شده میتونه انجام بده اما این کار رو که نمیشه اگه خودش کاری بکنه هم گناهه. حس خیلی بدی بود خیلی سخت بود برام با یکی از دوستام اس ام اسی مشورت کردم گفت جواب رد بهش نده. با دلخوری پا شدم یه بلوز راحت تر پوشیدم و رفتم تو اتاق خواب. اومد پرسید: جایی میخوای بری؟ چیزی نگفتم دوباره پرسید. گفتم مگه نمیخواستی مشکلت رو حل کنی؟ گفت: اگه فکر میکنی مجبوری و استعمار میشی انگار داری گریه میکینی اینطوریه نه .گفتم : فعلا خیلی چیزا رو مجبورم . گفت نه اینطوری نمیخوام و رفت دوش گرفت.   

از حمام که برگشت در حال مرتب کردن اتاق بودم که دیدم بغلم کرد و ... گفتم از من انتظار نداشته باش کارت رو بکن و برو. همینطور هم شد خیلی حس بدی بود. دلم میخواست خودم رو بکشم چشمام بسته بود حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم. کارش که تموم شد رفت سرویس بهداشتی منم سرم گذاشتم زیر پتو و اشک امونم رو بریده بود اومد گفت برو حمام بچه که بیدار شه بهتره که تو رو ببینه(جالبه تو بحث بهم میگفت بچه بچه ی منه تو حمالشی نسبتی باهاش نداری اما حالا که کارش رو کرد من شدم مادر بچه) رفتم حمام و های های گریه کردم. دلم داشت میترکید.  

بیرون که اومدم مامان زنگ زد و گفت داداشت اومده بیا با هم صحبت کنیم. رفتم کلی نصیحتم کرد و برگشتم خونه. 

آخر شب بهش اس دادم و گفتم چی شد تن به استعمار دادی؟ گفت : خواستم بخاطر حالت عذرخواهی کنم ولی رفتی بیرون راستش دیدم تو آماده شدی منم دنبال روزنه ای هستم تا آب رفته رو برگردونم!!! 

چقدر بین خلقت زن و مرد تفاوته؟ ما زنها وقتی بحثی پیش میاد از نزدیکی و ... متنفر میشیم ولی مردا در هر صورت خواهان این مسئله هستن.  

این جدیدترین تجربه ام تو سه سال زندگی مشترک بود. و خیلی تو روند زندگیم تاثیر داشت خدا رو شکر کردم که یادم انداخت من بعنوان یه زن وظیفه دارم این نیاز همسرم رو در هر صورت برآورده کنم تکلیف بسیار سختیه ولی وجود داره. 

 

اگه شما هم راهنمایی دارید خوشحال میشم.