صبح که جوجه کوچولو رو بردم مهدکودک، مربیش اشاره کرد که یه لحظه صبر کن. دخترم که رفت داخل مهد، مربی اش اومد و گفت: دیروز از دخترکت پرسیدم عینکت بالاخره آماده نشد؟ گفت: چرا آماده شده ولی بابام باید بیاره بهم بده ولی بابا مامانم از هم جداشدن و مامانم بابام رو تو خونه راه نمیده. فقط خدا حال اون لحظه ی من رو می دونه...

گفتم حقیقتش باباش اینطوری بهش می گه که من رو تسلیم کنه. گفت: آره خودش هم گفت که بابام اینطوری میگه من هم بهش گفتم چون اونا از هم جدا شدن،  بابات اجازه نداره بیاد خونه ی شما... خانم فلانی میخواستم بگم شما باید به پدرش بگید که این حرفا رو نزنه به بچه...

گفتم: من بارها گفتم بهش ولی متاسفانه شعورش همینقدره و داره از بچه برای رسیدن به هدفش سو استفاده می کنه.

ظهر که رفتم دنبال دخترم اولش با خنده اومد بیرون بعد کفشهاش رو برام پرت کرد تو حیاط مهدکودک...

خیلی حالم خراب شد... خیلی زیاد. تا حالا حداقل بیرون از خونه چنین رفتاری انجام نداده بود...

از اون لحظه تا همین حالا سردرد عجیبی دارم.دقیقا احساس معلق بودن میکنم.

می دونم باید قوی باشم. می دونم نباید حرفای اون آدم برام مهم باشه. می دونم بچه بعدا همه چی رو میفهمه. ولی غصه ی من الانه.

غصه ی ذهن کوچولوی دخترم رو میخورم. غصه ی دلش رو میخورم . اغلب بچه ها الان با پدر و مادرشون شاد و خندون دنبال خرید عید و ماهی قرمز و ... هستند اما طفلک من بخاطر یه آدم نامرد ذهنش درگیر اینجور مسائله...

خدایا می دونم که میبینی و حقش رو میذاری کف دستش ولی میشه یه کم زودتر؟

خدایا حیف اشکهام نیست که به جای اینکه برای تعالی روحم بچکه بخاطر این مسائل بریزه؟ نذار بریزه خدا ...

خدایا من رو در آغوش بگیر ، تنگ تنگ

خیلی به آغوش مهربونت نیازمندم خیلی .

لعنت به این اشکا که نمیذارن بنویسم...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.