یکی از بزرگواران برام نوشت: 
به چیزهای خوب فکر کنید
خدا بزرگترین داشته ی همه ی آدم هاست ...
خدای من، خالق من، رب من
من می دونم تو هستی و هوام رو داری اما تو هم می دونی که در وجود من چه خصوصیاتی وجود داره. بهم حق بده که با موجهای سهمگینی که تو زندگیم ایجاد شده، حس کنم زیرپام خالی شده...
خدایا گاهی واقعا احساس درماندگی می کنم مثل همین حالا.
نامردی که یه روزی مرد زندگیم بود، برای موندنم تو زندگیش حتی اصرار نکرد، ,وقتی گفتم نمیتونم با این کارهات ادامه بدم انقدر هول بود که میگفت هر توافقی الان کردیم یه کاغذ بیار بنویس و امضا کن. فقط روزهای آخر حدودا یکی دو هفته مونده به جداییمون منصرف شده بود از جدایی اما تلاشی نمی کرد که نظرم رو برگردونه. حتی یه قول نداد بهم که تو بمون، من اون زن رو رهاش می کنم. فقط یه جمله می گفت: از خر شیطون بیا پایین.
و من می دیدم که هیچگونه پشیمونی در وجودش نیست. حتی بعد از جدایی هم برای برگشت اصراری نکرد. اما از وقتی عده ی طلاقمون تموم شده به بهانه ی دیدن بچه و هوای بارونی چند بار اومد تو خونه ی من.
کاش این بار به حرف مشاور گوش نداده بودم. هی بهم گفت اجازه بده بیاد تو خونت تا بچه کم کم با نبودنش کنار بیاد. کاش نمی ذاشتم حتی به خونم دیگه نزدیک بشه.
در همین روزها بود که دخترم به شدت بیمار شد. طوری که در یک روز سه بار مجبور شدم به مراکز درمانی مختلف ببرمش اما تاثیری نداشت. مربی مهدش باهام تماس گرفت و گفت بیخود نبرش دکتر بذار باباش بیاد و پیشش بمونه. بخاطر بچه و بهبودیش اجازه دادم بیاد و شب پیشش بمونه. همون باعث شد که شروع کرد به التماس که اجازه بده یه روزه صیغه بخونیم جلو بچه چادر سرت نکن.  بچه هم هی سوال می کرد که چرا چادر سرت کردی؟ من هم واقعا عقلم کار نمی کرد انقدر فشارهای مختلف رو در اون ایام تحمل کرده بودم که موافقت کردم. اون شب رو با نقشه برای آینده کلا فقط حواسش به بچه بود و فقط یه بار اومد پیشم و حتی نگاه عمیقی بهم نکرد. بعدها فهمیدم داشت گولم می زد.
بعد از اون ماجرا شروع کرد به راه رفتن رو اعصابم و قسم دادنم که بیا هر از گاهی عقد موقت باشیم بخاطر بچه من ازت س ک س نمی خوام. فقط میخوام وقتی میام پیش بچه، هر دو راحت تر باشیم. هرجور بهانه ای آوردم اما قانع نشد و گفت امتحان کن. حماقت کردم حماقت کردم حماقت کردم به خاطر اینکه بهش ثابت کنم نمی شه و برام سخت تر میشه یکی دو بار پذیرفتم  اونهم دو روزه. و متاسفانه اون نامرد به خواسته و هدف اصلی خودش رسید. بعدش بهش گفتم نمی تونم واقعا نمی تونم. تا حالا می گفتی امتحان کن. امتحان هم کردم از خودم بدم می اومد. نمی تونستم تو آینه به خودم نگاه کنم. انقدر بهم فشار اومده بود که داشت به قیمت جونم تموم می شد. یه روز انقدر بهم فشار اومده بود که نزدیک بود کارم به بستری شدن در بیمارستان بکشه. فشار خونم همش میره بالا. در حالی که من کلا فشار پایین بودم و به زور فشارم به ده می رسید.
از وقتی فهمیده دیگه دستش رو شده و نمیخوام بهش باج بدم شروع کرده به تطمیع و تهدید و تحریک.
حتی داره از عکسهایی که در گذشته از من داشته و از گوشیش حذف کرده بود و با ریکاوری گوشی دوباره برگردونده، برای تهدیدم سو استفاده می کنه. با فرستادن اون عکسها برام میگه اگه بذاری بیام پیشت میدم خودت دوباره حذفشون کنی...
نمی دونم من رو چی فرض کرده؟
چقدر یه آدم می تونه پست و نامرد باشه. چقدر می تونه به حیوانیت نزدیک و نزدیک تر بشه.
انقدر پست و بیشرف هست که بخاطر رسیدن به خواسته اش داره با روح بچه بازی می کنه. با بچه تماس می گیره و هر بار بهش می گه مادرت من رو از خونه انداخته بیرون. راهم نمیده من بیام پیشت... بچه هم هربار ازم می پرسه مامان چرا راهش نمی دی؟
خدایا تو قادر متعالی، توانای بلندمرتبه ای که همه چیز تحت سلطه و ارداه ی تو هست. خدایا می دونی و می بینی ...
خدایا حماقت کردم قبول دارم .خدایا ازت خواهش می کنم کمکم کن.
موندم چیکار کنم. تو بهم بگو چی درسته.
با یکی از بستگانم که قبولش دارم مشورت کردم گفت با وکیل صحبت کن با وکیل که صحبت کردم گفت اگه پیام داد و تهدید کرد ازش حرف بکش که چطور میخواد به زور این کار رو انجام بده. مگه نمی دونه که این کار تجاوز هست و زنا محسوب می شه؟
با یه دوست که اون رو هم میشناسم مشورت کردم میگه من جات بودم گوشمالی می دادمش  که جرات نکنه این غلطا رو بکنه.
دلم می خواد به خانوادم بگم و یه گوشمالی حسابی بهش بدن اما می ترسم، می ترسم که شری این وسط بلند بشه و دامن خانوادم رو بگیره و اینکه این مسئله باعث بشه اونا تشویش و نگرانیشون بیشتر بشه و اینطوری استقلالم رو از دست بدم.
دلم می خواد برم ازش شکایت کنم اما انگار در خودم توان جنگیدن نمی بینم و اینکه اصلا تحمل فضای پاسگاه و دادگاه و ... رو ندارم اما اگه مجبور بشم حتما این کار رو خواهم کرد.
تصمیم گرفتم فعلا فقط بی تفاوت باشم نسبت بهش و صبر کنم تا ببینم چی پیش میاد.
    امروز از جایی رد می شدم که یادمان سه شهید گمنام هست اشکم ریخت گفتم خوش بحالتون چه زیبا از این دنیا رفتید و راحت شدید.
از این دنیا و دنی بودنش خیلی خسته ام.
خیلی خدا...
میشنوی صدام رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لطفا بشنووووووووووووووووووووووووو
اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا

نظرات 1 + ارسال نظر
کوثر یکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت 14:29 http://www.montazerankm.loxblog.com

سلام. مطالب عالی و مفیدی دارید. به روزم خوشحال میشم سر بزنید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.